خواهر من جمعه میخواست بره تئاتر شهر. شب که اومد خونه برام تعریف کرد که مجبور شده میدون انقلاب پیاده بشه. و اون مسیری رو که به خاطر نماز جمعه بسته بودن رو پیاده بره. میگفت قیافه تهرون یه جور دیگه بود. انگار که یه شهر دیگه هست با یه مردم دیگه. میگفت ملت چنان نگاهم میکردن که انگار از مریخ اومدم. هر کدوم هم زیر لب یه فحشی میدادن و رد میشدن. یا خیلی محبت میکردن، چپ چپ نگام میکردن. (جالبه که خواهر من خیلی ساده میگرده). به هر حال میگفت احساس کردم اگه به مسیرم ادامه بدم، تیکه تیکهام میکنن. این بود که از کوچه پس کوچهها انداختم. من نمیتونم هیچ تحلیل خاصی از این مردم داشته باشم. نمیتونم بفهمم که چرا چشم دیدن جوونها رو ندارن. انگار که اگه کسی چادر نذاره، کافره. اصلا گیرم که یکی کافره، به کسی چه ربطی داره. مگه تو اسلام نمیگن لا اِکراهَ فی الدّین؟ یعنی اینکه دین زوری نیست. به هر حال مردم ما انگار مجبورن برن به اون بهشتی که بعضیها ساختن. فشاری هم که وارد میشه رو نسل جوونه. بعضیها نمیخوان این خلائی رو که بین نسلهای قبل و بعد از انقلاب وجود داره، باور کنن. به جای پر کردنش و بجای برداشتن موانع، سعی میکنن که این دو تکه فاصله گرفتن رو به زور بخیه به هم بچسبونن. غافلن از این که بابا جان، کش اومدن زیادی باعث پارگی میشه.
بله پسرم، مردم ما “مجبورن” برن به اون بهشتی که واسهشون تعریف کردن. همونی که اگه تموم عمرت نماز صبحت رو ادا بخونی، توی بهشت، یه زمین به وسعت صد سال دویدن یه اسب تازه نفس بهت میدن (عین مطلبی که به دیوار نمازخونهی دبیرستانمون چسبونده بودن). تو رو خدا یه نفر بیاد کل جهنم رو بخره و ما رو از دست این بهشت فروشها خلاص کنه!
نیما: هوم. و بهشتی که به اندازه یک اسب نفس طولانیست.