داستان باستان قسمت دوم
پ: چی شد که دوباره بیل گیتس اومد سراغتون؟
ن: داستان از اون جایی دوباره شروع شد که خبر کامپیوترهای پیشرفته من به گوشش رسید. خیلی دوست داشت که از کار اونا سر در بیاره. حتی رفته بود زبون فارسی یاد گرفته بود که بتونه یادداشتهای منو بخونه. غافل از این که من تموم نتهام رو به یه زبون تشکیل شده از صفر و یک نوشتم. اسمشم گذاشته بودم زبان ماشین. بیل که سهله هفتصد تا از جد و آبادش هم نمیتونست از اون سر در بیاره. بعداً برای این که سر به سرش بذارم یه خورده کار و براش سادهتر کردم. به این ترتیب که نتهام رو تبدیل کردم به زبون اسمبلی که یه خورده قابل فهمتر بشه براش. همون باری که اومد سراغم، با دیدن این یادداشتها زیر لب میگفت پنجره پنجره. اون موقع نفهمیدم که چی میگه. به هر حال فقط به من گفت که میخواد یه کاری کنه که هر کسی با خرید یکی از کامپیوترهای من یه پنجره هم از اون بخره. ولی من اصلاً نمیتونستم درک کنم که چه جوری میخواد این کار رو بکنه.
پ: جریان ویروس ها چی بود؟
ن: ویروسها رو برای اولین بار سال ۱۳۶۵ بهش فکر کردم. ایده اون از اون جایی به ذهن من خطور کرد که من نمره ریاضیم رو شدم ۹. این برای من خیلی افت داشت. به هر حال من میدونستم که موضوع از کجا آب میخوره. من یه کامپیوتر به مدرسمون فروخته بودم. اما چون قبلاً این سازمان سیا دستور داده بود که تموم لوازم دست دوم مورد نیاز من از تو بازار به قیمت گزاف خریداری بشه، من مجبور شدم به جای بخاری برقی از یخچال استفاده کنم. اونا هم با من لج کردن و نمره ریاضیم رو کم دادن. البته این وقتی بود که من به طور موازی در حال اثبات این بودم که عدد اول وجود نداره. و بر همین اساس تمام مسائل ریاضی رو بر اساس همین قانون حل میکردم. به هر حال مدیر مدرسه مخالف اتصال کامپیوتر به اینترنت بود و من هم میخواستم از اون طریق نفوذ کنم و نمرههام رو عوض کنم. ولی با این تصمیم این کار غیرممکن شده بود. این بود که تصمیم به نوشتن برنامهای گرفتم که خود به خود شروع به پاک کردن حافظه کامپیوتر میکرد و اون رو به کار بردم تا تموم اطلاعات از جمله نمرههای من از روی کامپیوتر مدرسه پاک شد. البته بعدها این ایده رو روی اینترنت هم گسترش دادم و قابلیت تکثیر رو هم به اون اضافه کردم.
پ: بیل تو این فاصله چه کار کرد؟
ن: هیچی اونم پنجرههای خودش رو توی برنامهاش تعمیم داد و Windows رو ساخت.
پ: فعالیتهای دیگه شما چی بود؟
ن: من کلاً کار خاصی نکردم. به جز این که سیستم گفتوگوی اینترنتی رو راه انداختم که حالا معروف شده به چت و چند تا کار دیگه از جمله شروع به نوشتن خاطراتم تو اینترنت.
پ: همون چیزی که الان معروف شده به وبلاگ؟
ن: دقیقاً. این که این سیستم همهگیر شد و حالا تقریباً همه ازش استفاده میکنن کار من بود. اولین وبلاگ دنیا رو من ساختم.
ادامه دارد…
بدون دیدگاه! نخستین کسی باشید که دیدگاهی مینویسد.