خب این دوست عزیز ما واسه همه تذکره نوشت. خلاصه یکی باهاس پیدا میشد که درباره خودش بنویسه:
“تذکره البلاگ – ۱۴”
باب چهاردهم فی ذکر مقامات و احوالات شیخنا و مولانا “فرشاد کبیری”
آن شیخ فرزانه.. آن صاحب هزار و یک افسانه.. آن به ملک وبلاگ صاحبخانه.. آن مسکن به خوشه پروین.. مایه دلالت هر دین.. آن رهرو بهروز وثوق و فردین.. آن تذکرهنویس بیبدیل.. هزار حور و پری به خاکش ذلیل.. آن واضع ادله و دلیل.. آن مهندس عاشق زردآلو و برگه با آب قلیل.. آن مستتر ماورای الیاف حریری.. آن شایسته به هر اورنگ و سریری.. آن بُرده خوانندگان به اسیری.. شیخنا و مولانا و وتدنا “فرشاد کبیری” شیخی با گفتار سلیس و تذکرهنویس بود.
مرد امروز بود و هر روز بود. آوردهاند چون به دیار جنوب بیامدی، خورشید از آن جهت طلوع بنمودی و خلایق و کون و مکان در عجب شدی سخت. مریدان بسیار به درگاهش آمدی و تلمذ نمودی بسیار.
نقل است سه پنج روزی هیچ نخوردی ننوشیدی و از اطعمه و اشربه هر چه بودی بدور بیفکندی بعید. زان پس، مریدان را صلا دادی که همگی بیامدند و آبگوشتی و هلیمی و کله و پاچه طبخ کردندی و شرابی نیکو (نسخه قونیه: عرق سگی) فراهم آوردی. چون از برای خوردن آماده گشتی، جامی زان شراب لبریز نمودی و یک نفس نوشیدی و پس از آن هیچ نخوردی. مریدان به گردش آمدی و از کیفیتش سؤال کردندی. شیخ فرمود: “مزه لوطی خاکه”. همگان حیران گشتند و در تقلید برآمدند که با نیمِ نیمِ آن مقدار هم اشک بر عینشان جاری گشتی و در کرامات شیخ بوالعجبها آوردندی.
از بیانات و افاضاتش کتب نوشتند و کتابخانهها فراهم آوردند که در مکاتب (دانشگاهها) تدریس میگشت. نقل است ذکری داشت که احدی را از آن آگاهی نبود. مریدانش اصرارها کردند از برای آن و اسرار آن بروز نمیدادی و گفتی شما را ظرفیت از آن نباشد. چون بشنوید مدهوش گردید و سر به بیابان گذارید. آوردهاند شبی بر اشکوبه دیّم سرایش بنشسته و پیازی در دست، آن ذکر میگفتی کراراً. چون از بادگیر سرایش (نسخه انجلیسی: کانال کولر) آن ذکر نیوشیدند، این نمط بود: “سیم سالابین، اجی مجی لاترجی.. پیاز بیبو میخوام.. کله بیمو میخوام”. شیوخ از ادراک وی عاجز بودی و به جد در کشفش، اندر مشکلات غامض بودی.
بر علوم مکانیک و فلسفه و هندسه مسلط بودی تا بدان جا که کنیهاش را مهندس نامیده بودند. شعرا را بر آن شد که شعری بگویند از برای مدحتش و بر لوحی نویسند تا تقدیرش کنند که این گونه برآمد:
گل سرخ و سفید، آبی نمیشه
مهندس کانترش خالی نمیشه
در وفاتش آوردهاند که اراده کرد خانقاهی در جنوب بسازد. با مریدانش بدان راه درآمد. هر کوی را که نشان میکردند، مردود میدانست و راه را ادامه میداد. مریدانش یک به یک از درازی راه در شگفت شدی و یک به یک مسلسل، جان بدادی. گویند چون به غایت آن راه رسیدی، هیچ یک از آن جماعت عظیم نمانده بودی. شیخ یک تنه به بنیان خانقاه همت گماشتی و سعی نمودی به جد، لیک برودت هوا جانش بگرفتی. آورده اند کفار پس از کشف آن مکان آنجای را به یاد شیخ قطب جنوب خواندند و به یادش رایتی برافراشتند بس عظیم. خدایش رحمت کناد.
بدون دیدگاه! نخستین کسی باشید که دیدگاهی مینویسد.