دیدن شهری که تغییر کرده. دیدن بچههایی که بزرگ شدن اونم خیلی بزرگ. دیدن آدمایی که پیر شدن هم جالبه و هم یه جورایی دلگیرکننده. این سفر آخرم فرصتی بود که بتونم آدمایی رو که مدتهاست ندیده بودم یه جا ببینم. کلی تعجب کردم از دیدن بعضیها. هاها دیدن دختری که مامانش جلوی روت کهنهنوشو عوض میکرد و الان برات ابرو بالا میندازه و عشوه میاد، خیلی بامزهست. بامزه چیه؟ اصلا آخر خندهست. یا وقتی میری توی شهر یه گشتی بزنی و میبینی که بر و بچههای هم دورهت دست زنشونو گرفتن و یه بچه هم داره کنارشون تاتی تاتی میکنه سخته که نیشتو ببندی. یا مثلاً وقتی بشینی و با معلمای دوره دبیرستانت لیموناد! بخوری و اونا از شیطنتهای تو و دوستات بگن و تو هم بعضی از چیزای دیگه رو که اونا نمیدونستن پیششون اعتراف کنی، باید خیلی خندهدار باشه. یا مثلاً وقتی کتایون ۸-۹ ساله رو میبینی که مثل همه رقاصههای بزرگ دنیا بدون کوچکترین خطایی داره باباکرم میرقصه و تازه چند تا پسر رو سر کار میذاره دیگه احتمالاً باید ریسه رفته باشی از خنده.
اما ته همه اینا، اون ته تهشون یه چیزی دل آدمو فشار میده. یه چیزی که نمیدونی چیه اما هست. وزنشم خیلی زیاده.
بدون دیدگاه! نخستین کسی باشید که دیدگاهی مینویسد.