نوک دماغش گزگز میکرد از سرما. همیشه همین طور بود. یک جورهایی از زمستان بدش میآمد برای همین. پلهها را یکی در میان پرید بالا و رسید به در هال. با لبه آستینش دستگیره فلزی را فشار داد تا در را باز کند. حاضر نبود حتی برای چند لحظه پوستش سرمای در را ببلعد.
– سلام امیر.
– سلام. سلام. چطوری نیما؟
– ای… بد نیستم. نبودی امروز دانشگاه؟ خونه بودی؟
– آره. مهمون دارم. واسه همین.
چشمکی زد و گفت:
– کیه؟ دختره؟
– نه بابا. پسرخالمه.
– کجاست؟
– تو اتاقه. خوابیده.
– خوابه؟ سر شب؟ عجـــــب!
– آره. آخه میدونی یه مشکلی داره. نمیتونه حرف بزنه. لالِ. قراره هفته دیگه بره آلمان. که عملش کنن. آوردمش این ورا یه هوایی بخوره. یه کم خجالتیه. میدونی. بعضیها اذیتش میکنن. فکر میکنن اواست. میفهمی که؟
– خب آره. پس بگذریم. ممد کجاست؟
– رفته یه خورده خرت و پرت بخره واسه شام.
– آها.
– سیگار داری؟
– آره بیا.
و یک بسته وینیستون را انداخت به طرف امیر و پرسید:
– از اون یکی ممد چه خبر؟ خیلی وقته ندیدمش تو دانشگاه.
– کی؟ امیرممد؟ هاها… هیچی رفته یه خونه گرفته توی رشت. این جا دیگه خیلی تابلو کرده بود. یه خونه گرفته تو گلسار. عشق و حالشم که همیشه براهه. حالا ببین کی اونجا رو آباد کنه و برگرده دوباره همین ورا.
– آره والله. آخر عیاشه این بشر. یه جورایی خوشم میاد ازش.
کمی که گذشت و ممد هم آمد.
– نیما؟ شام که میمونی؟
– آره. حالشو ندارم برم خونه. دوباره با بابام حرفم شد. بدبختیه به خدا. از شانستونه که قبول شدین دانشگاه توی یه شهر غریب. ما که گرفتار کردیم خودمون رو. شده واسمون مثل دبیرستان. انگار نه انگار که بزرگ شدیم. هنوز بهمون امر و نهی میکنن.
– پس ورقها رو یه بُر بزن تا من این سوسیسها رو بندازمش تو تابه و بیام. یه سیگارم برام آتیش کن.
– اوکی.
و شروع کرد به ور رفتن با ورقای لَبپَر شده کیم تقلبی.
– امیر؟
– هوم؟
– این پسرخالهت بیدار نشه از این حرفا. هی بلند داد میزنیم.
– نه بابا اون طفلک لال بودنش بخاطر کر بودنشه. نمیشنفه. خیالت تخت. هوار بکش.
– آخی. بیچاره. واسه شام میاد بیرون که؟
– نه بابا خجالت میکشه. میبرم تو اتاق براش.
– پس بیا دیگه.
رو به محمد کرد و گفت:
– این پسرخاله امیر کجا بود تا حالا؟
– بیخیال. چه میدونم. بیا یه دست چاربرگ بزنیم.
– باشه.
و در میان ورق و دود و هیاهوی بخاری به خواب رفتند.
* * *
ادامه دارد…
بدون دیدگاه! نخستین کسی باشید که دیدگاهی مینویسد.