گیرم که راه را پیدا کرده باشم،
با چاههایش چه کنم؟
و با کورهراههایی که راه میفریبند؟
و زندگیم…
که دریاچهایست نا آرام، ناپیدا…
در انتهای درههایی بنبست…
پسِ پشتِ بیشهای نامحدود!
تنگنای طاقتم را چه کنم؟
که پیالههای سراب مینوشد.
گیرم که راه را پیدا کرده باشم،
زبان تشنهام را کجا بیاویزم؟
و در کدام برکه کمی خیال بیابم…
که دلخوشی توشهام باشد؟
تنها نور٬ نور این کورسوی پس رونده است
و تنها بو٬ بوی این دود رقصنده
اما بیا و این آخرین پک را به زندگی بزن
هوایش را به آسمان بفرست٬
خاکش را روی زمین بریز٬
عرضش را زیر پا له کن٬
و برو به جهنم
نیما: بازم اسم شاعر رو نگفتی که!
ایضا خودم. ایضا انتظار که نداشتی بگم مریم حیدرزاده؟