ظهر یکشنبه بود. کنار یه آینه قدیمی که جیوههاش ریخته بود، داشتم به پوست صورتم نگاه میکردم که چین و چروکاش با هم دعوا داشتن. دست بردم به طرفشون تا از هم بازشون کنم. اما عوضش دندونام ریخت رو زمین. نه اینکه یهو با هم. یه دونه یه دونه. اولش لق شد یکیش که از همه آخرتره. بعدش کناریش. بعدش تمامشون که پایینن. بعدشم فکم اومد تو دستم. دهنم شده بود یه تیکه پوست زائد آویزون بدقواره. یه بار تو فکرم کشیدمش رو سرم تا راحتتر تصورش کنم. احمقانه بود! اینو تا حالا هزار بار دیده بودم. اما جای ناجورش این بود که هر بار بیشتر میترسیدم از دفعه قبل. این بود که تیغ صورتتراشی رو برداشتم و همشون رو جدا کردم. همه چین و چروکا رو از هم بازشون کردم. ببین با توام. گریه نکن… باور کن راحت شدم!
بدون دیدگاه! نخستین کسی باشید که دیدگاهی مینویسد.