آیدا خلاصه نوشت. به قول خودش یه طومار نوشت. نوشت که دیگه نمینویسه و نوشت که خداحافظی میکنه. این همه نوشت اما ننوشت که چرا. به زبون رمزی خودش نوشت که دیگه نمینویسه. دوست ندارم که بپرسم چرا. دوست دارم به خواستهش احترام بذارم و نپرسم.
آیدای عزیز. میدونم که نمیخوای بنویسی. اما میدونم که باز هم میخونی. اصلا انگار ناف تو رو با خوندن بریدن! اینجا رو هم میخونی. این رو میدونم. متاسفانه دلم برای خودت و نوشتههات تنگ میشه. هر چی باشه تو سردسته باند عقبماندگان ذهنی بودی! این رو هم میذارم به حساب عقبموندگیت. هر جا هستی و با هر کی هستی شاد باشی!
ماه: آوریل 2004
تبعیدگاه زندانی شماره ۱۳۵۳
قایق با سرعت از پیچ و خم رودخانه میگذشت.
ما ۲۹ نفر بودیم… گیج و منگ و ناتوان به جریان آشفته آب نگاه میکردیم. بخت خیلی یارمان بود که قایقمان بر ساحل نشست. کف پاهایمان که سفت شد، همگی کلاههایمان را به احترام برداشتیم و غرق شدن قایقی را نظارهگر شدیم که اسکلت کاغذیش را جوی آب میبلعید.
دوره جدید سرویسهای ایمیل آغاز میشود
گوگل استفاده آزمایشی از Gmail را برای وبلاگنویسان قدیمیای که به طور فعال از Blogger استفاده میکنند آزاد کرده است. وبلاگنویسان قدیمی بعد از login کردن در سایت بلاگر این کادر را بالای لیست وبلاگهایشان خواهند دید:
بدین ترتیب وبلاگنویسان با چند کلیک ساده و پر کردن یک فرم صاحب ۱۰۰۰ MB فضای ایمیل روی یکی از معروفترین و پرقدرتترین سایتهای دنیا میشوند. اگر پس از کلیک کردن روی لینک با پیغام خطا مواجه شدید ابتدا مطمئن شوید User Name و سایر مشخصات پروفایل شما در بلاگر به فارسی نیست، سپس دوباره سعی کنید. همچنین اگر این کادر را پس از لاگین کردن در بلاگر ندیدید احتمالاً مدت زیادی از شروع وبلاگتان نمیگذرد و یا وبلاگ فعالی ندارید. باید صبر کنید تا مرحله آزمایشی Gmail به اتمام برسد و ثبت نام عمومی(تر) آن آغاز شود!
چند نکته
سرعت لود شدن صفحات به حدی زیاد است که تفاوت بین اینترنت و کامپیوتر خودتان را احساس نمیکنید. Shortcutها، امکان پاسخگویی یا Forward سریع به ایمیلها، امکان تعریف Lable برای دستهبندی ایمیلها، امکان مشاهده ایمیلهای مربوط و آرشیو ایمیلهای رد و بدل شده با شخصی که در حال خواندن ایمیل او هستید و از همه مهمتر حجم فضایی که Gmail ارائه میدهد این سرویس را از تمام سرویسهای مشابه متفاوت کرده. شعار Gmail چنین است: فضا زیاد است، وقت خود را برای پاک کردن ایمیلها هدر ندهید!

اما نکته حساسیتبرانگیز آگهیهای بازرگانیای است که با توجه به ایمیلهای دریافتی، کنار صفحه ایمیل به نمایش در میآید. برخی معتقدند استفاده از متن ایمیلها برای نمایش آگهی تجاوز به حریم خصوصی افراد است. Gmail همچنین خبر میدهد در صورتی که کسی بیش از ۹ ماه وارد حساب ایمیل خود نشود تمام ایمیلهای او پاک، حسابش بسته و UserName اش نیز برای ثبت توسط دیگران آزاد میشود. در مقایسه با سایتهای مشابه که مدت ۳۰ و حتی ۱۵ روز پس از غیرفعال ماندن یک حساب ایمیلها را پاک میکنند زمان ۹ ماه بسیار مناسب به نظر میرسد اما آزاد شدن UserName میتواند کمی نگران کننده باشد. در حال حاضر حتی اگر بعد از چند سال به Yahoo یا Hotmail سربزنید خواهید دید که UserName و Password شما کماکان فعال است و تنها ایمیلهای قبلی شما حذف شدهاند.
همین روزها خبر میرسد که یاهو نیز به بعضی افراد ۱۰۰ MB ایمیل مجانی میدهد. سایت SpyMac نیز علاوه بر ۱۰۰۰ MB فضای ایمیل رایگان، ۱۰۰ MB فضای سایت و ۲۵۰ MB فضا برای ذخیره تصویر و فایل در اختیار کاربرانش قرار میدهد.
به نظر میرسد تحول بزرگی در دنیای وب و ایمیل در حال وقوع است. باید تا پایان دوره آزمایشی Gmail و سروِس جدید یاهو منتظر ماند و دید…
فرار
فکر میکنم اولین فراری رو که توی ذهنم ثبت کردم، فرار از سرویس مدرسهمون بود. کلاس اول ابتدایی بودم. هیجانانگیزترین چیز برام توی اون لحظه این بود که مسیری رو که هر روز با مینیبوس طی میکنم، پیاده راه برم. بعدیهاش اینقدر فیزیکی نبودن. یه جورایی مربوط میشدن به فرار از روزمرهگی، فرار از خیال، فرار از دوست داشتن، فرار از دین و… اون وقتا انتخاب اینکه از چه چیزی میخوام فرار کنم اصلا مشکل نبود اما در حال حاضر مشکلم اینه که میخوام فرار کنم. اما نمیدونم از چی!
خوابدزدک
آی دخترک… کجا میبری خوابم را با خودت؟ بایست…
نه تقصیر از تو نیست که من یادم رفته چگونه بگویم «سلام… این منم»… بایست…
و نگاهی کن به پشت سرت که تاب نمیآورم… بایست…
اینگونه که تو میروی شاید هرگز نشود که خوابهایم را تعریف کنم برایت و…
آی دخترک… کجا میبری خوابم را با خودت؟ بایست…
لااقل بایست تا بگویمت آنچه را که باید…
که خوابم تاریخ انقضاء دارد…
بایست شاید خوابی را که فراری دادهای هرجایی شود و… ناتمام!
ریاضیات منطقی
۱- اتوبوسهای شرکت واحد عوض شدند.
۲- میلهی جداکننده قسمت بانوان از آقایان برداشته شد.
۳- کپسول آتشنشانی به کنار صندلی راننده اضافه شد.
نتیجهگیری: دختر و پسر مثل پنبه و آتیش هستند!
جراحی
چاقوی جراحی نو را از توی لفافهاش بیرون آوردم. روی پوست سفت سرش فشار دادم و سعی کردم از میان پوست نازک به هم تابیده، کوتاهترین مسیر را به سمت توده خاکستری کج و معوجی پیدا کنم که به من گفته بود نه. با مته بزرگ قسمتی از استخوان سرش را برداشتم. لخته را که برداشتم از روی مخچهاش، دستم ناخودآگاه رفت به سوی زائدهای که خوب میشناختمش. گوشهای از آن را فقط لمس کردم با تیغه.
به هوش که آمد، دوستداشتنش قد کشیده بود و قلبش ضربان را عمیقتر مینواخت.
به هوش که آمدم، جایی میان زائربروخ و هانیبال لکتر گم شده بودم.
وبلاگستان در سالی که گذشت
مجموع اتفاقات سال ۸۲ همگی حکایت از این داشت که کم کم کاربرانِ ایرانیِ اینترنت میخواهد از آن استفاده مفیدتری کنند. هر چند تعداد کاربران ایرانی روز به روز افزایش مییابد، اما باید این را هم در نظر گرفت که درصد بسیاری از آنها بخش زیادی از وقت خود را صرف گشت و گذار در اتاقهای چت و گفتگو میکنند. و اما اتفاقات کوچک و بزرگ وبلاگستان در سال ۸۲…
فیلتر وبلاگی
دو سال از عمر وبلاگهای فارسی گذشت. وبلاگنویسان شاید یکی از جدیترین کاربران اینترنت باشند. آنها از دسته کسانی هستند که مقوله نوشتن و تولید محتوا را جدیتر گرفتهاند. سال ۸۲، سالی پر از نشیب و فراز برای آنها بود. سالی که سینا مطلبی یکی از روزنامهنگاران وبلاگنویس بازداشت شد. در حالیکه شایعهای دهان به دهان میچرخید که بخشی از علل این بازداشت بهخاطر مطالب وبلاگش بوده است. پیآمد این اتفاق بحث جنجالی فیلترینگ وبلاگها بود که به صورت فلهای صورت گرفت و هزاران وبلاگ زیر تیغ فیلتر مخابرات رفتند. این مساله عکسالعمل وبلاگنویسان را برانگیخت و منجر به نوشتن اعتراضهای آنلاین شد. نتیجه این اعتراضها عذرخواهی رسمی مخابرات از وبلاگنویسان بود و البته به گردن نگرفتن فیلترینگ و انداختن آن بر دوش یک شرکت خصوصی. اتفاق دیگری که در این حوزه رخ داد حضور آقای خاتمی در اجلاس جهانی جامعه اطلاعاتی در ژنو بود و البته سوؤال چند خبرنگار خارجی درباره فیلترینگ وبلاگهای ایرانی که به نوبه خودش اتفاق مهمی بود.
تقسیم
همه کارها به دو دسته اصلی تقسیم میشن:
خودخواهانه و فداکارنه
نورهود حکیم!
این مردم عزیز
ساعت ۲ نیمه شب را پشت سر میگذاشت که در میدان نور دست نگه داشتیم جلوی یک تاکسی که برویم اکباتان. بیتوجه به راننده با پیام صحبت میکردم درباره ملاقاتی که با احمدرضا درویش داشتیم. حتی اسم کوچکش را هم نبرده بودیم که برگشت و بهمان گفت شما توی کار سینما هستید؟ گفتیم نه. شروع کرد درباره درویش و فیلمهایش صحبت کردن و حرفهایش ادامه پیدا کرد تا کشیده شد به بهرام بیضایی و فیلمها و تئاترهایش. فهمیدیم که علوم تربیتی یا یک چیزی مشابه آن خوانده توی دانشگاه. پیاده که شدیم یک جور فضای سنگینی بود. به گمانم ایران تنها جایی است که تحصیلکردههایش راننده تاکسی میشوند و بعضا در مسایلی غیر از تخصصشان تبحر دارند. یک بار دیگر هم همچنین حسی به من دست داده بود و آن وقتی بود که توی آستانه اشرفیه کباب می خوردیم و صاحب آنجا درباره انتخابات ریاست جمهوری صحبت میکرد و میگفت به خاتمی رای نمیدهد و دلایل بسیار هوشمندانهای میآورد و ما هم سعی میکردیم که با استدلال «انتخاب میان بد و بدتر» قانعش کنیم که رای دهد. الآن که به صحبتهایش عمیقتر فکر میکنم بیشتر به حرفهای عمیقش پی میبرم.
ماشین زمان
بعضی از روابط را نمیتوانی نشخوار کنی. انگاری یک جور آبستراکسیون خاص تویش در جریان باشد که هیچ جوری توی چین و چروکهای مغزت جا نمیگیرد. فقط میدانی این روزها دلت آنقدر نطپیده که رویش خاک نشسته است! بعضی وقتها فکر میکنم شاید زمان من مربوط است به جاهایی حول و حوش دهه هفتاد. انگاری پنجاه سالی دیر به دنیا آمدهام هر چند برایم زیاد دلچسب نیست اگر حالا همسن پدرم باشم. راستش را بخواهید دیگر کشش ندارد این تصور ناتوان برای تصویر کردن. بد جوری هوای ماشین زمان به سرم زده که بشود با عقربهها زمان را بازی داد و سرعت تغییر را زیاد و کم کرد. آنها که Sim City بازی کردهاند میدانند که چه میگویم. همه اینها شاید برای این باشد که بفهمیم آخرش چه میشود؟
زمانِ از دست رفته
جلوی درِ کارخانه
کارگر یکدفعه میایستد
هوای خوب کُتش را میکشد
و همین که روی برمیگرداند
و آفتاب را میبیند
که تماماً سرخ و گِرد
در آسمان سربی لبخند میزند،
چون یک دوست
به او چشمک میزند
بگو ببینم رفیقْ آفتاب
فکر نمیکنی
که چه ابلهانه است
اگر این روز خوش را
به خدمت ارباب سر کنم؟
ژاک پِرور – آفتاب نیمه شب
Devant la porte de l’usine
le travailleur soudain s’arrête
le beau temps l’a tiré par la veste
et comme il se retourne
et regarde le soleil
tout rouge tout rond
souriant dans son ciel de plomb
il cligne de l’oeil
familièrement
Dis donc camarade Soleil
tu ne trouves pas
que c’es plutôt con
de donner une journée pareille
à un patron?
Jacques Prévert – Soleil de Nuit