آخرین باری که مُردم، از آهسته راه رفتن حوصلهام سر رفته بود. آرزو کردم دیگر لاکپشت نباشم.
به دنیا که آمدم، کرّهی قشنگی شده بودم که پوستم میپرید. به دست و پایم سمهای کوچکی بود که به درد خاراندن نمیخوردند.
پنج سال بعد آرزو کردم بار دیگر به دنیا نیایم. پشتم بدجوری میخارید…
بدون دیدگاه! نخستین کسی باشید که دیدگاهی مینویسد.