خیلی جالب نیست که بعد از یه سفر دو روزه جالب با برو بچس، وقتی از متل قو رد میشی، ماشین جلویی بزنه به یه پسربچه ۷-۸ ساله و چند متر پرتابش کنه تو هوا. اون هم مثل یه عروسک چرخون توی توفان بپره هوا و مثل یه تیکه گوشت جلوی ماشینت بخوره زمین. شِت. لعنت به اون زمانی که فکر میکنی خیلی خوش گذشته.
مردن یه بچه ی هفت-هشت ساله جلوی ماشینی که از متل قو برمیگرده، تنها فاجعهی متل قو نیست. فاجعهی اصلی یه کم اونورتره. همون جا که بچههای ژنده پوش کنار رودخونهی چالوس میشینن و با دهن باز ماشینهای آخرین مدل رو نگاه میکنن. همونهایی که جاده کمربندی، پارک تفریحی شونه و رودخونه، دستشویی شونه. همونهایی که با یه دست دماغ میگیرن و با دست دیگه شلوارشون رو نگه میدارن و توی خیابون نواب صفوی و کوچهی فداییان اسلام، از مغازهها کلوچه کش میرن و لنگه دمپایی علی صفاهان میخوره تو سرشون. همون پسربچههایی که به دوازده سالگی نرسیده، تو چاقو کشیهای محله نفله میشن و همون دختربچههایی که بلوغ رو رد نکرده، تو کوچه پسکوچهها بهشون تجاوز میشه و دو هفته بعد در حالی که با روسری خودشون خفه شدن، جسدشون رو توی گل و شل کنار رودخونه پیدا میکنن. جسدی که نه مادری دنبالشه، نه پدری. همونهایی که اگه به بزرگسالی برسن هم میشن مایهی تأسف روشنفکران این جامعه، میشن اون پاپتیهای احمقی که لیلی نیکونظر ازشون به فغان اومده، میشن رأیدهندهها به احمدی نژاد.
این دفعه که اومدی متل قو، یه سری به فداییان اسلام هم بزن، از همون جا برو طرف کمربندی، سر راهت همهی خونهها رو با دقت نگاه کن. آره، جالب نیست یه بچه جلوی چشم آدم له بشه. بیمزهتر از اون، بزرگ شدن تو یه همچین محلهایه.
نیما: هی هی. وایسا. من خودم بچه شمالم دختر. دیدم که جریان چیه. ندیده نیستم. فکر میکنی رفته بودیم متل قو خوشگذرونی؟ نه جانم. با بچههای چلچراغ از تنکابن میاومدیم. از مراسم بچههای چلچراغی. سر راهمون این اتفاق افتاد. ناراحت شدیم نه برای اون که روزمون خراب شد. برای اون بچهای که بیدلیل مرد. شاید هم با دلیل. روشنفکر با روشنفکرنما فرق داره. این رأیدهندههایی رو هم که میگی قبلاً دیدم. بهشون هم حق میدم. دو روز قبل از انتخابات تو محلههاشون بودم. برای تلویزیون شبکه یک آلمان گزارش تهیه میکردم ازشون. نگو که ندیدم.
گمونم باز هم آمپرم رفت بالا. این جور مواقع یه نفس مینویسم و معمولاً وقتی به خودم میام که روی “ارسال” کلیک کردم. آره. باید معذرت بخوام. عادتمون شده عقدههامون رو وقتی بروز بدیم که طرفمون کمترین گناه رو داشته باشه. نیستانی رو یادت میاد؟ به چه حقی این همه معترضین آذری رو محکوم کردم، وقتی حتی خودم هم نمیدونم باید چه موقع چه حرفی رو به کی زد؟
راستش اون چیزی که ناراحتم میکنه، این جو بی اعتنای متظاهره. اگه نئوپوزیتیویسم همون چیزی باشه که شرفالدین تعریف کرد، به گمونم نصف جمعیت ما رو باید نئوپوزیتیویستهای حرفهای تشکیل داده باشن و نصف دیگهشون هم یه چیزی توی مایههای من هستن که به طور متناوب ده دقیقه غر میزنن و ده دقیقه دپ! (به امیر ژوله بگو یه رقیب سرسخت براش پیدا شده.) یادم میاد توی همون نشست تنکابن تمام مدت یه گوشه نشستم و با خودم فکر کردم: “چرا پتو کم بود؟ چرا شرفالدین این ریختی مینویسه؟ رها چند نفره؟ نه! این هم فایدهای نداره!” انقدر احمق بودم که نتونستم از همون یه ساعت و نیم هم استفاده کنم. کار ما شده همین. آه! ای چلچراغیها! چرا اینقدر سانتی مانتالیست شدهاید؟! چرا از قهوهی تلخ و پاستای پیچ مینویسید؟! چرا پژو ۲۰۶ سوار میشوید؟! آخر چرا؟!
نشستیم و منتظریم همهی دنیا به خاطر ما قدشون رو کوتاه کنن. منتظریم هر کسی هر کلمهای که میخواد بنویسه، اون قشر از جامعه رو که این کلمات براشون ناآشناست، مد نظر قرار بده. اون وقت میدونی چی میشه؟ دیگه نمیشه از آب و برق و گاز و تلفن هم حرف زد! آره، من این چیزها رو درک میکنم. فقط بعضی وقتها غرم میاد! میدونی که، ده دقیقه غر، ده دقیقه دپ. معذرت میخوام.
نیما: دوست من. غر زدن که بد نیست. من نه تنها خیلی وقتها غرم میآید، خیلی وقتها نقم میآید و اصلاً از این خجالت نمیکشم که بگم بعضی وقتها قرم هم حتی ممکنه بیاد!
به هر حال آدم که نباید اون چیزهایی رو که دوست داره بیخیالش بشه. من اگه از پاستای پیچ خوشم بیاد گناه که نکردم. گناه مال وقتیه که ژست آب دوغ خیاری بگیرم و بگم ما بایداز نون خشک خوشمون بیاد یا از ۲۰۶ بذم میاد. نه عزیزم. خیلیها از این چیزها خوشمون میاد و اصلاً حاضر نیستم خودم رو در سطحی پایین بیارم که بهش معتقد نیستم. اگه نه با باز کردن یه مغازه کامپیوتر فروشی توی شهر خودم میتونستم خیلی زود به چیزهایی برسم که الان ندارم. اما چیزهای دیگه هم دلم میخواد. شاید تئاتر دیدن به نظر خیلیها سوسول بازی به نظر برسه. اما من وقتی دوست دارم که تئاتر ببینم. میام و میبینم. ممکنه همه پول جیبم رو هم پاش بدم. تو که داری آرشیوم رو شخم میزنی (و اعتراف میکنم که از این بابت خوشحالم) حتماً سیر تحول من رو هم توی این چهار سال داری میبینی. آدمها تغییر میکنن. من هم تغییر میکنم. تو هم تغییر میکنی. دهنمکی هم تغییر میکنه. میبینی که؟
درسته. ممنون 🙂
خب، آ.ن عزیز، من یکی از خوانندگان پر و پا قرص۴۰چراغ هستم علیرغم این مورد هرگز احساس عذاب وجدان نکردم از اینکه ضمن معرفی ۴۰ چراغ به دوستانم متذکر این نکته بشم که واقعاً وحقیقتاً و بدون شک هفتهنامهای سانتی مانتاله. بنابراین هرگز آه نمیکشم و نمیگم که چرا سانتی مانتال شدهاند. اصلاً بودهاند.
درسته، خیلی نکته بینی عزیز. کشفت رو بهت تبریک میگم. نشستیم و منتظریم که همه قدشون رو به اندازهی ما کوتاه کنن. ولی من میگم این نویسندگان عزیز روی من تأثیر میذارن. روی تو تأثیر میذارن. بابا کلی روی ما تفکر ما حداقل تا زمانی که خودمون رقیبشون بشیم تأثیر میذارن. آ.ن عزیز پاستای پیچ، قهوه تلخ و… میشه فرهنگ. میشه معیار ارزش انسانی ما.حالا هی شرفالدین بیاد از این بگه که آره وقتی موبایلش روی میزه یا سویچ ۲۰۶ اش دستشه بیشتر تحویلش میگیرن. من دردم از اینه که این عزیزان که از ارباب رسانهها هستند در زدودن این طرز فکر مسؤولند نه اینکه بنزین روی آتیش بریزن که بدتر گر بگیره. وگرنه، منو امثال منه بی ۲۰۶ واسم پاستای پیچ به گوش نخورده و الا نه بخیلیم که از داشتن مردم بدمون بیاد و نه تقاضا داریم که ژست آبدوغ خیاری بگیرن یا احیاناً طی اعمال خارقالعاده هم قد ما کوتاها شن. اصلاً ترحم برای ما مثل زهر، تلخه. تنها خواهشم اینه که اینه این دسته از عقایدشون وعلایقشون رو (مثل پاستای پیچ) برای خودشون نگه دارن. نیما خان فکر میکنی این پیشنهاد بیشرمانه و نه خیرواهانهات به درد چند نفر می خوره. (=چند در صد مردم ما میتوانند سانتی مانتال باشند؟) بذارین ما هم قد بکشیم. دیگه اون وقت از رأی ما دلگیر نمیشین چون وقتی ارزشت به این چیزا نباشه دیگه شعار عدالت گولت نمیزنه.
نیما: میدونی چیه؟ بعضی وقتها ما گول اسامی رو میخوریم. پاستای پیچ میدونی چیه؟ از این ماکارونی فنریها. خیل چیز معمولیای هست. روغن زیتون و سس سیر هم چیزهای سادهای هستن. به نظرت جز اسم این ماکارونی که بیشتر فانتزیه تا سانتیمانتال، چه چیز دیگهای رو برای خودم باید نگه دارم؟ قهوه هم چیز سانتی مانتالیه؟ این مثل این میمونه که بگیم هر کی کراوات میبنده آدم ضد دینه. پس هر کی هم قهوه بخوره جوجه روشنفکره سانتی مانتاله. نمیتونم موافق این نشانهشناسیها باشم.
یکی از دوستام میگه تو خیلی رو این قضیه تعصب داری. شاید حق با اون باشه و همین تعصب کوره که باعث میشه علم غیبم نم بکشه و گول اسامی رو بخورم و اصلاً نفهمم که پاستای پیچ همون ماکارونی که فقط اسمش فانتزیه.
برای تو جا افتاده که قهوه یک چیز غیر سانتیمانتاله. بیشتر از این هم ازت انتظار نداشتم. آره نشانهشناسی من غ ل ط ه. ولی تا وقتی این نشانه غلط همه گیره، حداقل در طبقه من، سر حرفم هستم.
بعدشم اینا فقط مشتیه که نمونه خرواره.خودت یه خورده فکر کنی شاید دور و برت بازم از نشانههای غلط من پیدا کنی. مطمئنم که اونام در نظرت بسیار بسیار عادی هستند.
مامان خودم مدیر یه مدرسه است توی یه روستا. هر وقت از بچههاش میگه و وضعیت اسفبارشون جیگرم کباب میشه. قبول کن که وقتی میبینم خیلیها لنگ نون خالی شبشونن به قهوهخورها بدبین شم.
تو میگی که این چیزا رو میدونی. خب قبول. ولی من میگم وضعیت تو با بقیه فرق میکنه. تو به هر حال داری توی یه رسانه کار میکنی. شاید خیلی از تو و همکارات انتظار دارم که ما رو درک کنید. آخه دیدن این نمایش کی بود مانند بازیگران آن بودن. شاید اصلاً نباید به تو میگفتم. باید یقهی بقیه رو میچسبیدم. بعد این همه که از صفحات واقعاً مفید چتت کلی استفاده کردم نباید سر دو خط پیشنهاد این جوری نمکدونشکنی کنم.
فقط اگه یه لطفی به من بکنی بیاندازه ممنون میشم. لطفاً از نشانههایی که به نظر خودت درستتره و موافقشون هستی بنویس. بازم پیشاپیش تشکر میکنم. باشد که از این اشتباه به در آیم.
نیما: این جور وقتها اصولاً من نمیرم سراغ نشانهشناسی. چیزی که هست اینه که از بحث خودی و نخودی هم متنفرم. این که هی بگم طبقه من طبقه تو. تو فکر کردی طبقه من کجاست؟ بالادست؟ نه عزیز. من هم طبق استانداردهای جهانی زیر خط فقرم. البته خوب یک سری طبق استانداردهای دیگهای زیرتر از این خط من هم هستن. اما یه سؤال. تو به خاطر این که یک سری نون خشک ندارن بخورن، هر روز روزه میگیری؟ یا تو هم نون خشک میخوری؟ بیار هر چه داری ز مردی و زور فوژان خانوم. میخوام بدونم تو قهوه نمیخوری؟ ماکارونی هم نه؟ پس چی میخوری؟ ببین به نظر من گرسنگی بقیه رو دیدن و آه کشیدن چیزی رو حل نمیکنه. اگه هم بخوری یا نخوری توفیری به حال اونها نداره. مشکل ما فقر شکمی جامعه نیست. مشکل فقر فرهنگیه. اونی که مخالف نظر روشنفکرها رأی میده حق داره. اما اگه این رأی مخالف با خوندن و مطالعه و فرهنگسازی داده بشه ارزش داره. نه این که بریم به فلانی رأی بدیم چون از رقیبش بدمون میاد. چیه؟ نکنه فکر کردی توی ۴۰چراغ داریم مردم رو گول میزنیم و زیر باد کولر نشستیم حال میکنیم و حقالتحریر میشمریم؟ نه جانم خبری نیست. بشه ماهی ۷۰ هزار تومن سهممون کلاهمونم میندازیم هوا. حالا اگه با این درآمدها سانتیمانتالیسم خونمون زده بالا، حتماً خیلی بچه پرروییم. جان کلام. اگه ما دغدغهای نداشتیم واسه همونهایی که تو میگی دلت براشون کبابه، میرفتیم دنبال کار نون و آبدار دیگه. به نظرم من بتونم تو بازار رضا مادر برد و مونیتور بفروشم نه؟ میگن درآمدش بیشتره. اون وقت به جای پاستای پیچ میتونم استیک نیوشا بزنم تو رگ. پرسی ۱۴ هزار تومن. چطوره؟
میبینم دوباره که نه n باره گند زدم رفت. میدونید از آرزوهای بزرگ اوان نوجوانی تا کنونم این بوده که یه روزی نویسنده بشم. از قضا از آن زمان تا کنون هر روز میبینم که بدتر از دیروز. به عنوان مثال برداشت خوانندگان عزیزم از داستانهایم به گونهای اعجابانگیز ۱۸۰ درجه با آنچه مد نظر من بوده متفاوت شده. به همین دلیلها اصلاً تعجب نمیکنم که سرانجام برداشت شما از منظور مهجور من به این ناکجاآباد بکشد. به خصوص که این بار با چاشنی انفجاری خشم و غضب هم همراه بود. به هر حال فکر میکنم بهتره واقعبینتر باشم. دست از این سماجت بردارم دنبال آرزوی دیگری بگردم. برای شروع میرم سر جای خودم مثل قبل بین ۱۰۰۰ خوانندهی خاموش هر روزتون. اصلاً باید اسممو میذاشتن ساکت نه فوژان. از جوابتونم بیاندازه متشکرم. زحمت دادم. ببخشید و خداحافظ.
نیما: تو چرا آرزوها رو با چیِزهای دیگه قاطی میکنی؟ من هم آرزوم مشابه تو بوده. اما نوشتن اگه دغدغه کسی باشه اول باید بتونه صحبت کنه و نظر بده. دوم باید بتونه پوست کلفت باشه. پوست کلفت البته نه لجباز. به هر حال این جا برای نظر گذاشتنه نه ساکت بودن. اگه ساکت بمونی میشی مثل بقیه. بقیه هم نه نویسنده میشن نه دوست دارن که بشن. اما تو میگی که دوست داری. میدونی از چی خوشحالم؟ از این که ۴ خط نوشتنم توی این پست تا حالا چند برابرش نوشته آورده. خودت نگاه کن. اون وقت بازم مینویسی. با خشم و غضب هم نوشتن یک نوعشه. نیست؟ اگه منظورت اینی نبوده که نوشتی، پس حتماً بد بیانش کردی. حالا یه جوزی بیان کن که درست منتقل بشه. به من هم حق بده که بعضی وقتها از یک سری اتهاماتی که بهمون نسبت داده میشه، ناراحت بشم. چ.ن حقمون نیست. از در و دیوار میخوریم. دیگه از دوست خوردن دردش بیشتره.