پیشدرآمد
نمیدانستم که بزرگمهر شرفالدین هم وبلاگ دارد. چند روز پیش بود که وبلاگش را پیدا کردم. چندی پیش بزرگمهر مقالهای در چلچراغ چاپ کرد با نام «من از وبلاگها، این وبلاگهای لعنتی متنفرم» که مطلب کامل را میتوانید این جا بخوانید. (متأسفانه وبلاگش رو پاک کرد! اما میتونین مطلب رو این جا بخونید).
طی همان یک هفته افراد زیادی با مجله تماس گرفتند و نامهها و ایمیلهای زیادی در مخالفت یا موافقت با این نوشته فرستاده شد. هفته بعد از آن چند جوابیه هم چاپ شد که نوشته زیر متن کامل پاسخ من هست. مسلم است که وبلاگستان وکیل نمیخواهد. طبیعی هست که نوشته من هم فقط نقطهنظرات من درباره وبلاگ و در جواب نوشته بزرگمهر است:
قبل از هر چیز این که خیلی سعی کردم موقع نوشتن این یادداشت، خونسرد باشم و مستدل اما گزارش ویژه بزرگمهر شرفالدین، بدجور آدم را برای پاسخ دادن غلغلک میدهد. نشستم و دوباره و سهباره مقالهاش را خواندم و به این نتیجه رسیدم که بزرگمهر نمیتواند به نوشتههایش عمیقاً معتقد باشد و خوشبینانه فکر کردم که بزرگمهر فقط از صفحات نامربوطی که وسط جستوجوهایش ظاهر میشوند دلخور یا بهتر بگویم عصبانی است. اما اشکالات وارده بر گزارش «من از این وبلاگهای لعنتی متنفرم»:
• بزرگمهر خواسته که مثال بیاورد اما نمیدانم چرا هر مثالی که آورده از نوع منفیش بوده. کار بزرگمهر مانند این است که برویم توی مدرسه عقبماندههای ذهنی و به همه بگوییم دانشآموزان امروزی همه عقبمانده هستند و از بهره هوشی پایین برخوردارند. این کار به همان اندازه خندهدار است که به مدرسه تیزهوشان برویم و همین را ادعا کنیم.
• اصولاً دستهبندی وبلاگها از نوع شرفالدینی دستهبندی ناجوری است. مانند این که بخواهیم برای معرفی انسان، او را بر اساس مراحل تکاملش دستهبندی کنیم و نهایتاً از انسان ناندرتال و نهایتاً هموساپینس جلوتر نیاییم و به همین دو دسته محدود شویم.
• بزرگمهر عزیز با این نگرش تمام بلاگرها را جزئی از این دستهبندیها میداند و حتی به عنوان دلخوشکنک نگفته که ۹۹ درصد وبلاگها این طور هستند تا لااقل آدم خودش را توی یک درصد باقیمانده قرار دهد. از نظر او همه بلاگرها دچار عقدههای روانی هستند و شامل یکی از دستههای زیر: خودنما، خودکمبین، خودشیفته، وراج، ولگرد، علاف، گوشهگیر، دزد، افسرده و نوستالژیک. این فهرست چند تایی کم دارد که بزرگمهر آنها را از قلم انداخته است. به راستی که جای بلاگرهای اسکیزوفرن، مانیک و روانپریش در این فهرست خالی است.
• من خیلی از بلاگرها را میشناسم که در هیچ کدام از این دستهها نمیگنجند. بلاگرهایی که یک گوشه از دنیای مجازی حقشان است. برای دل خود مینویسند. در هیچ وبلاگی پیغام نمیگذارند. احتیاجی به مطرح شدن ندارند. در دنیای واقعی به اندازه کافی مشهور و معروف هستند که نخواهند بگویند آهای ملت به من توجه کنید. خیلی از خوانندگان را هم میشناسم که از خواندن روزنوشتهها لذت میبرند. به قول رضا قاسمی «وبلاگ خانهای شیشهای است». شما آن قسمت از زندگی خود را که میخواهید در معرض قرار میدهید و طبعاً این حق شماست که ناشناس هم بمانید. من چند وبلاگ به شما نشان بدهم که نویسندگانش هنرپیشه، کارگردان و یا روزنامهنگارانی هستند که با نام مستعار مینویسند؟
من هم مانند بزرگمهر و خیلیهای دیگر از پیامهای بیمورد و هرزنامههایی با مضمون «وبلاگ من به روز شد» حالم به هم میخورد. اما چاره چیست؟ ما که نمیتوانیم برای وبلاگنویسی شرط و شروط بگذاریم و برایش تعریف بیاوریم و تمام افراد خارج از این تعریف را تقبیح و تکفیر کنیم. بر خلاف نظر بزرگمهر من فکر میکنم که وبلاگها مفیدند. در کنار همه محتوای بیارزش موجوددر وبلاگها، محتوای مفید بسیار بیش از آنچه است که در ذهن میگنجد. این که با جستوجو درباره یک مقوله به نتایج غیرمرتبط میرسیم، مشکل وبلاگها نیست. مشکل از موتورهای جستوجو است که تا رسیدن به وضعیت ایدهآل فاصله زیادی دارند. بگذارید مثالی بزنم. توی نوشته بزرگمهر چنین جملهای آمده است: «سوپ وبلاگها که قرار بود پیشغذا یا شاید دسر اینترنت باشد، امروز تبدیل به اصلیترین خوراک دیجیتال ما شده است». حالا به این مراحل دقت کنید. گزارش بزرگمهر روی سایت چلچراغ خواهد رفت و از آن به بعد هر کسی که با کلمات «سوپ»، «پیشغذا»، «دسر» و «خوراک» در موتورهای جستوجو بگردد به این یادداشت میرسد که از لحاظ نتیجهگیری «نوشتهای بیاهمیت» و «یک کابوس تمامنشدنی است».
اما یک سؤال دارم که امیدوارم بزرگمهر به آن جواب بدهد. به نظر تو لیلی نیکونظر، معصومه ناصری، سجاد صاحبان زند، کاوه مشکات، ریحانه طباطبایی، آزاده عصاران یا سایر روزنامهنگاران، نویسندگان، سیاستمداران و هنرمندانی که وبلاگ مینویسند و تو میشناسیشان در کدام یک از دستههایی که نام بردی جای میگیرند؟ من از وبلاگ نوشتنم ضرر که نکردم، سود هم بردم. ارتباطات زیادی را در دنیای واقعی مدیون دنیای مجازیم هستم. همین وبلاگ بود که برایم تمرین نوشتن شد و همین از همین وبلاگ بود که من روزنامهنگار شدم. اتفاقی که به هیچ طریق دیگری ممکن نبود.
راستی به نظر نمیرسد که در زمان چاپ این گزارش تو وبلاگی داشتی. حالا که داری، نظرت چیست؟ از وبلاگ خودت هم متنفری؟ در حمله دومت (لینک مطلب ذخیره شده در گوگل) به وبلاگها جای خوشوقتی است که نوشتهای مطلبت طنزگونه بوده و هدفت موجسازی. البته برای همه ابراز تأسف کردهای. و در جواب من هم گفتهای که:
«در جواب نیما اکبرپور باید بگویم نه دوست عزیز، وبلاگها جایی برای دوستیابی و ازدواج نیستند. شما انگار وبلاگ را با چترومهای رومانس یا سایت bestfriends.com اشتباه گرفتهاید.»
بزرگمهر عزیز. کجای پاسخ من چنین نتیجهگیری را به ذهنت متبادر کرده است؟ شما هم انگار من را با یکی دیگر اشتباه گرفتهای و جواب من را با جواب فردی دیگر!
گمونم تازه از سر جلسهی امتحان فوقلیسانس بلند شده بودیم. شاید هم یه امتحان مهم دیگه بود. به هرحال چیزی که یادمه، اتوبوس درحال انفجار و بحثهای داغ «الف یا ج» و عرق و دود و مدادهایی با ته جویدهشده و نفس گرم همکلاسیها توی صورت همدیگه بود. یهو دانتون واسه عوض کردن این بحث بیخود «کدوم گزینه» که داشت میرفت روی اعصاب همه، دراومد که:«میدونستین این پسره خودش وبلاگ داره؟» ما هم همه با هم، همراه با این تغییر صد و هشتاد درجهای بحث، جواب دادیم:«جدی میگی؟» هیچکس به فکرش نرسید بپرسه:«کی رو میگی؟» هنوزهم این خاطره گاهی باعث خندهمون میشه.
بعد این چند ماه وبگردی چیز مهمی که درمورد این کلمه (وبلاگ) فهمیدم، همین تأثیر نوستالژیک قویشه. هر کلمهای توی این فضای مجازی لعنتی، خیلی سریع به یه خاطره پیوند میخوره. پست شخصی باشه یا خبری یا تحلیلی، هیچ فرقی نمیکنه. آدمها همیشه یه قسمتی از زندگیشون رو توی پستها مخفی میکنن و بعدش یه کلیک بیصدا روی «ثبت» و یه اجیمجیلاترجی کوچولوی باینری و بعد، پوف! یه خاطرهی دیگه فوت میشه به جایی که (اگه نگیم برای همیشه) تا مدتها دستنخورده و محفوظ از فراموشی باقی میمونه تا هروقت هوس کردیم برگردیم یه نگاهی به این زنجیرهی کلمات بندازیم و مثلاً یاد اون دوستی بیافتیم که اومد روی صندلی عقب نشست تا ما امتحان رانندگی بدیم یا یاد اون لیوانی که موقع تایپ دستمون خورد بهش و چایی که گزارشکار آزمایشگاه شبکه رو داغون کرد یا اون ترانهی محشری که موقع نوشتن پست گوش میکردیم و بعدش با یه اشتباه اعصاب خردکن از روی هاردمون پرید یا اون دزدهایی که کافینتمون رو خالی کردن!
شاید خیلی احمق یا احساساتی باشم، اما برای من مسألهی اصلی همینه. دلیلی نمیبینم که زور بزنیم تا تعریف درست از پست خوب و پست بد یا موضوع چیپ و لایق بحث ارائه بدیم یا بخوایم فلسفهی وجودی وبلاگها رو بررسی کنیم. وبلاگ یعنی ابراز وجود و ابراز وجود یعنی “I want to matter”. این جملهایه که Reese Witherspoon موقع دریافت اسکار بهترین هنرپیشهی نقش اول زن، از زبان June Carter (خوانندهای که نقشش رو بازی میکرد) نقل کرد و انصافاً هم جملهی قشنگیه. ما دلمون میخواد به یاد خودمون و دیگران بیایم. دلمون میخواد این پریود به یاد آورده شدن رو تا حد ممکن کش بدیم. برای ما قابل قبول نیست که انقدر مثل یه نقطهی غیرقابل تشخیص توی صف تودهها بایستیم تا نوبت توی قبر افتادنمون برسه. دلمون نمیخواد بدون اینکه کسی ما رو بشناسه و به یاد بیاره زندگی کنیم و بمیریم. دلمون نمیخواد اهمیت زندگیای که لحظهلحظهش رو تجربه کردیم، درحدی باشه که بچپوننمون توی یه نمونهگیری رندوم چند میلیون نفری و با یه نمودار نرمال و چند تا آنالیز بیمعنی که همهمون رو به یه چشم نگاه میکنه، سروتهمون رو همبیارن.
این شهرتطلبی نیست، این با رویای کنفرانسهای مطبوعاتی آنچنانی و جیغهای دختربچههایی که عکسمون رو بلند کردن و برگههایی که برای امضا کردن گرفتن زیر دماغمون، خیلی فرق میکنه. این تقاضای بزرگی از اجتماع نیست. این فقط یه تلاشه کوچیکه برای اینکه بگیم ما تمام این لحظهها رو زندگی کردیم. تکتکشون برامون باارزش بودن. واسهی همین هم هست که نمیخوایم خیلی زود پروندهشون بسته بشه.
من از این آقای «پسره» خیلی خیلی ممنونم که این مقاله رو نوشت. از تو و معصومه ناصری هم برای اون جوابیههایی که منو کشوند پای سیستمهای خوارزمی تا ببینم این وبلاگ چیچی هست، واقعاً ممنونم. حقیقتش گاهی انقدر وبگردیهام از کارهای روزمره عقبم انداخته که نمیدونستم بگم خدا ازتون نگذره یا خیرتون بده 😉 اما حالا میبینم ارزشش رو داشته. اینکه بفهمی این همه «آدم» توی دنیا وجود داره که هر کدومشون میلیونها لحظهی استثنایی که مشابهش هرگز تکرار نشده رو پشت سرگذاشتن، تجربهی باارزشیه. این وبلاگها دیگه فقط برای نویسندههاشون مهم نیستن. لحظات زیادی از زندگی من هم پای همین خطوط سپری شده. همینها هستن که باعث میشن اون اتوبوس دودآلود پر از دخترهای کلهپوک بیخیال در چشم بههم زدنی توی دالان مکندهی زمان گم نشه (بابا جمله ادبی)!
غمانگیزه که میلیاردها نفر از اون آغاز دردسرساز حیات تا الان به دنیا اومدن، زندگی کردن و مردن، بدون اینکه ذرهای بشناسمشون. میدونم دارم به طرز خندهداری رومانتیک با قضیه برخورد میکنم، ولی باورکن اگه این وبلاگها نبودن، حالا حالاها چنین فکری به ذهنم نمیرسید. ممنون از چهارسال عصیاننویسیت. امیدوارم حالاحالاها روی آنتن باشی:)
پ.ن: جالبه، مرلین منسون همین الان داره از توی هدفونم میخونه: We are the nobodies, wanna be somebodies!
پ.ن۲: گویا بنده نه تنها رودهدراز، بلکه به شدت پررو هم تشریف دارم. کدوم کامنت رو دیدی که آخرش «پینوشت»!!! داشته باشه؟!
نیما: این جا واسه رودهدرازیه دیگه. چه واسه من چه واسه تو چه واسه بقیه. خوبه. دوس دارم.