روزنامه قیام- من امروز زیاد حوصله ندارم چون که سرما خوردهام و همه گلویم درد میگیرد وقتی که میخواهم آب دهانم را قورت بدهم. مامانم هم نرفته سر کار و برایم سوپ درست میکند که من بخورم. آرزو که دختر همسایهمان هست و یک سالی از من کوچکتر است آمده پیش ما چون که مادربزرگش عمل دارد و چشمانش آب مروارید آورده که خیلی چیز درخشان و گرانی هست و مامانم یکی از آنها را دارد که ۴ تا رشته از مروارید است و مامانش به او داده است که خالهام ناراحت شد که چرا به او نداده.
آرزو چشمانش خیلی تنگ است و عین همکلاسیهای سوباسا انگار ژاپنی است و من زیاد از اون خوشم نمیاد چون که زیادی دختر خوبی است و بچه مثبت است و حتی پاستوریزه هست مثل شیرهای سه گوش.
مامانم همیشه وقتی من بازیگوشی میکنم هی میگوید که تو پسر بدی هستی و از آرزو یاد بگیر که همیشه درسهایش را میخواند و لباسهایش کثیف و پاره و خاکی نیست و من هر چه به مامانم میگویم که آرزو که دوچرخهسواری نمیکند و فوتبال بازی نمیکند که لباسهایش خاکی بشود متوجه نمیشود.
این آرزو که خیلی بچه مامانش هست و دختر لوسی هست و همیشه حرص آدم را در میآورد چون که با این که بابایش دندانپزشک است، چهار تا از دندانهایش افتاده و من فقط یکی دندانم افتاده و با این که یک سال از من کوچکتر است از من قدش بلندتر است و اعصاب آدم خورد میشود که فکر میکنم به خاطر این است که هر چیزی که مادرش درست میکند و میگوید میخورد. حتی با سوپ مرغ بدمزه هم تیکههای پیاز می خورد که به نظرم بدبو است اما چون بچهننه است و لوس است حرف گوش میکند و همه چیزها را میخورد. من دوست دارم به جای پیاز با سوپم کرانچی چیتوز بخورم با سس گوجه که خیلی خوشمزه هست اما مامانم نمیگذارد و هی سرکوفتی بر من میزند.
آرزو اسباببازیهایش را هم با خودش آورده بود که معلوم شد هنوز بچه است و خیلی سعی میکرد تا با اسباببازی من را گول بزند که تحویل بگیرمش. همه اسباببازیهایش هم خیلی دخترانه صورتی و لوس هستند به جز یک عروسک باربی که به نظرم خیلی زیبا هست و جالب چون که دوچرخه دارد و مثل دوچرخههای واقهی چراغهایش روشن میشود و جلویش یک سبد است که تویش یک بچه گربه است اما به نظر من بهتر بود که دوچرخه اش هم حرکت میکرد و راه میرفت. من معمولاً دخترها را تحویل نمیگیرم چون که اعصاب آدم را رویش اسکی میروند اما به خاطر دوچرخه باربی آرزو را گول زدم و بهش لبخند زدم و دوچرخه را بررسی کردم که به نظرم یکی از این هارمیچر کم داشت که کتابفروشی آقای جنابی دارد و رویش یک پره بادبزن دارد و با باتری کار میکند که اگر ۴ تا باتری بخریم یکی میدهند به ما. بادبزن را که مامانم توی اتوبوس در تابستان صورتش را خنک میکند یک واشکی برداشتم و سیمهایش را پاره کردم تا توی وسط چرخ دوچرخه بذارم که با باتری دوچرخه را حرکت بدم.
آرزو که چشمهایش خیلی تنگ است ولی گشاد شده بود که من داشتم دوچرخهاش را بهتر میکردم و از این که من مهندس هستم تعجب، بود. بعدش هم کاوه آمد و ما تصمیم گرفتیم که با هم همکاری کنیم چون که چرخ دوچرخه خیلی محکم بود و سفت شده بود که دو تایی از هم بازش کردیم که یک خورده پلاستیکش شکست که البته با چسب مایه درست میشد. چون که آرزو خیلی لوس است گریه کرد و مامانم گفت که چرا دوچرخه را خراب کردیم و دعوایمان کرد و کاوه هم که خیلی آدم فروش است گفت که اصلاً دست نزده به دوچرخه و مامانم گفت که حتی فردا اگر تب بالای هزار و سیصد کرده باشم باید بروم مدرسه چون از دستم زله شده است.
بدون دیدگاه! نخستین کسی باشید که دیدگاهی مینویسد.