روزنامه قیام- دیروز عصری با بابا و مامانم رفته بودیم تا فیلم اخراجیها را ببینیم. خیلی خندیدیم و بابایم بعضی وقتها آنقدر میخندد که اشکش در میآید و میگوید که آقای دهنمکی خیلی بانمک است. اما توی این ردیف پشت سری ما من حواسم بود که مسعود را دیدم که آمده بود فیلم ببیند و آن شلوارش را که خیلی جیب دارد و بگی است پوشیده بود و موهایش را هم سیخونکی وایستانده بود و خیلی جالب بود که انگار همه همسایههای ما با هم آمدهاند سینما چون که من خواهر کاوه را هم دیدم که آمده بود ولی کاوه و بابا و مامانش نبودند که معلوم است اهالی کوچه ما به فرهنگ خیلی اهمیت زیادی میدهند و بابایم همیشه میگوید که رفتن به سینما مقابل با تهاجم است. من هم برگشتم تا به مسعود و خواهر کاوه که اسم سختی دارد و فکر میکنم روژان یا روژین است وِخاطر این کار فرهنگی تبریک بگویم. مسعود هم که توی خودش در صندلی فرو رفته بود با صدای آهسته گفت مرسی چون خانوم مشیری که معلممان است میگوید آدم نباید از خودش تعریف کند و فروتن باشد.
امروز که با کاوه قرار گذاشته بودیم که برویم گیمنت و بازی کنیم کاوه که خیلی توی بازی ضعیف است و گلابی است گفت که کچل کردن مد شده چون که مسعود را دیده که موهایش را از ته زده.
وقت بازی که کاوه از من داشت میباخت، بابایش که یک دیویست و شیش دارد آمد دنبالش و او را با خودش برد و من هم که تنها بازی نمیکنم آمدم سر کوچهمان که مسعود را دیدم که واقعاً موهایش را از ته کچل کرده بود. داشتم نگاهش میکردم که خیلی قیافه خندهداری پیدا کرده بود که آمد جلو و گفت: سلام.
– سلام.
– مرسی که دیروز توی سینما به روی خودت نیاوردی که ما آمدیم سینما.
– ها؟ باشه. یعنی مرسی. یعنی خواهش میکنم.
مسعود برای من یک چیزهایی گفت که نمیتوانم بنویسم چون که به نظرم تهاجم ماهوارهای دارد و من فهمیدم که دو ریالی من کج است! اما دلم برای مسعود سوخت چون که باید از فردا برود سربازی توی یک جایی که معلوم نیست و برای همین موهایش را کوتاه کرده است و خیلی ناراحت است و یواشکی سیگار میکشد و به من میگوید که من دوستش هستم و من به خودم میبالم که یک دوست بزرگ دارم که مرد است چون بابایم میگوید که هر کی سربازی برود مرد میشود اما من فکر میکنم که هر کسی سیبیل داشته باشد مرد میشود.
مسعود خیلی ناراحت است فکر کنم چون توی سربازی آدم نمیتواند برود با همسایههایشان سینما غصه میخورد و اینها. خودمانیم این کاوه هم خیلی گلابی هستها که حتی یک دوست بزرگ ندارد به جز من که دو ماه از کاوه بزرگتر هستم و قدم هم دو سانت بزرگتر از کاوه است.
:))
حالا خدا وکیلی اینها رو خودت تنها نوشتی یا ژوله نیز شما را مساعدت کرده؟
نیما: مسلماً تنها نبوده. یک هیأت تحریریه متشکل از ۱۸ نفر در نوشتن این ستون یاریگرند. از جمله نودال و امپکس که از طنزنویسان معروف خارجی هستند.
من هم یاد دستنوشتههای یک کودک فهیم افتادم.
نیما: اتفاقاً من اصلاً قصد ندارم از کودک فهیم تقلید کنم. این یک شخصیت دیگه ای هست با دغدغههای دیگهای. مدت هاست که میخوام بنویسمش اما به خاطر این که همین شبهه پیش نیاد ننوشتم. خیلی از اتفاقاتش رو کودکیهای خودم تشکیل میدن اما هنوز نمیدونم چقدر در شخصیتپردازیش موفق میشم و چقدر برای دیگران جذاب میشه. تا الانش که بازخوردهای خوبی گرفتم تا ببینم چی میشه.
اخراجیها با این که میتونست خوب از آب در بیاد شاید چون دیکته شده بود گند شد…
یادمون نره دهنمکی یک موتوری زنجیر به دست است که سر فیلم لیلی با من است موجب سقط بچهای چهار ماهه شد و سینماها را به محل چاقو و زنجیرکشی تبدیل کرد. باز هم خدا را شکر که آقای انتظامی و نصیریان حضور داشتند و تفاوتها را درک کردند وگرنه که دیگه باید کلاهمون را مینداختیم هوا.
مردم ایران به قدری خسته و درب و داغون هستند که دیگه برای یک مشت فحش و ناسزا هم که شده میخندند و رکوردشکنی میکنند. هر چند رکورددار قبلی کلاهقرمزی بود… چه مون شده ما مردم؟