من تصمیم گرفتهام که وقتی بزرگ شدم حتماً بروم دانشگاه بازیگر بشوم چون که آدم بچه معروف میشود و خیلی آدم را تحویل میگیرند و همیشه عکس آدم را به دیوار اتاقشان میزنند و آدم پولدار هم میشود و حتی روی تبلیغات بزرگ اتوبان هم عکس آدم هست.
کاوه که بابایش یک دیویست و شیش دارد امروز پز میداد که خواهرش که اسمش خیلی سخت است و نمیدانم که روژان هست یا روژین دانشگاه قبول شده و خیلی همه در خانوادهاش به او میگویند خانوم مهندس چون که انگیلیسی قبول شده. کاوه میگوید که دانشگاه خواهرش خیلی دانشگاه خوبی است چون که پیام است و پیام همه چیزش معروف است مثل رادیویش که خیلی آهنگهای زیبا میگذارد و توی همه تاکسیها گوش میدهیم و حتی برای همین هست که به اسمس میگویند کوتهپیام. اما من فکر میکنم که حتی بهمن که همکلاسیمان هست و خیلی چاقالو هست و دائم دهانش میجنبد و تمبل است و روزها استراحت میکند تا شبها بهتر بتواند بخوابد هم میتواند انگیلیسی در دانشگاه پیام اینها قبول شود.
خانوم مشیری میگوید که آدم باید درس بخواند و تا تحصیلاتش زیاد شود و فرهنگ بالا برود. ولی بابای من میگوید که درس را بخوانیم خوب است اما باید مخمان خوب کار کند تا پولدار شویم. به نظر من مسعود که از بچههای بزرگ کوچه ما هست و دوست من هست و چون دانشگاه قبول نشده باید برود سربازی و موهایش را کوتاه کرده است و خندهدار شده است هم پولدار میشود چون که همین الان خودش موتور پرشی دارد و ماشین سوناتای بابایش را هم بر میدارد و از الان به فکر پولدار شدن است چون کار میکند و مسافرکشی میکند. بابای من میگوید کار عار نیست و من فکر میکنم با این که بابای مسعود خیلی پولدار است اما مسعود همیشه خیلی زحمت میکشید و بعضی وقتها خواهر کاوه را میرسانید به سر کلاسهای کنکورش.
امروز که جمعه بود و من بعد از کارتون آمده بودم توی کوچه تا با کاوه برویم گیمنت دیدم که مسعود که به خاطر سربازی کچل کرده، نشسته روی پلهها و دارد با موبایلش حرف میزند که انگار آنتن نمی داد چون داد میزند توی موبایلش و صورتش قرمز شده بود و رگهای گردنش باد کرده بود.
رفتم کنارش نشستم چون که ما با هم دوست هستیم و مسعود از من خوشش میآید چون که بزرگ هستم و از کاوه خوشش نمیآید چون که مسعود میگوید که بچه پررو است و فوضولی میکند. بعدش مسعود که انگار از داد زدن صدایش گرفته بود و مثل آدمهایی که گریه کردهاند اشک توی چشمهاش بود، دستش را گذاشت روی شانههای من و با صدای گرفته گفت که آخه چرا؟
من فکر می کنم که مسعود خیلی باسواد است و بعضی وقتها حرفهای جالبی میزند که حتی خواهر کاوه که دانشگاه قبول شده و سوادش بیشتر است، بلد نیست بزند.
مسعود گفت که این انصاف نیست که دانشگاه قبول نشده. من تصمیم گرفتهام که دوستم را دلداری بدهم چون که آدم باید هوای دوستش را داشته باشد مخصوصاً که ناراحت باشد. من فکر میکنم که خواهر کاوه خیلی از خودش تشکر میکند که دانشگاه قبول شده چون وقتی که خواهر کاوه از جلوی ما رد میشود، سرش را یک وری میکند و دماغش را که پارسال عمل کرده و چسب میزد قبلاً، بالا میگیرد و انگار از خرطون فیل افتاده است.
مسعود به من گفت که چرا منفی در منفی میشود مثبت اما مثبت در مثبت نمیشود منفی و من با این که ریاضی خیلی خوب بلدم، هنوز تا سر جدول ضرب ۶ خواندهایم، فهمیدم که مسعود دوست داشت رشته ریاضی قبول شود.
آهان، اولش که وبلاگ بالا اومد متوجه نشدم پست جدید داری. این تصویر رو برای همه ی پست های مربوط به این شخصیت نگه میداری؟
نیما: آری.