دیشب تا صبح گرفتار پرواز بودم و برای اولین بار کلاس کارمان در حد بیزنسکلاس زد بالا. اما به نظرم این بخش بیزنس کلاس هیچ چیز اضافهای ندارد به جز یک مستراح مجزا، یه کمی فضای بیشتر برای دراز کردن پا و یک نمکدان و فلفلدان اضافی در ظرف غذا. عوضش یک مشت آدم نشستهاند که هفتاد درصدشان (این آمار در طی یک نظرسنجی شخمی به دست آمده است) دچار یک نوع غرور کاذب هستند و تصور میکنند که یک جورهایی نصف هواپیما را (این هم از آن دست آمارهایی هست که گفتم) خریدهاند. میهماندارن گرامی هم در توهم این هستند که این بخش را تبدیل به هتل کردهاند.
اما بخش مزخرف هر سفری اینه که اگر صبح زود برسی باید چند ساعت بمونی منتظر چک اوت یه مسافر تا بشه یک اتاق بدن بهت و کپه مرگت رو یه جایی پهن کنی.
تازه از خواب پا شدم. بنابراین این بود انشای امروز من. یه چند هفتهای صدای ما را از غربت میشنوید.
همیشه تو صندلیهای بیزینس کلاس امکانات مولتیمدیا و اینا بود. یک تلویزیون هم تو سالنش داشت. البته مورد اولی در اکثر پروازها و مورد دومی در تعداد کمتری از پروازها تو فرست کلاسه.
به احتمال بین ۱ تا ۱۰ درصد هم اگه فرض کنیم که توی فرست کلاس یه قرارداد یا موقعیت مناسب کاری پیش بیاد اونقدی داره که مجاب کنه سوار شدن فرست کلاسو!
نیما: ببین توی این بیزنس کلاسی که من نشستم حتی نمیشد از لپتاپت آفلاین استفاده کنی. میگم که فقط یه مستراح اختصاصی داشت و همون چیزهایی که گفتم. البته خط هوایی هم مهمه. اینی که من سوارش شدم احتمالاً خیلی شخمی شخیلیه!
آره! اون قیافه گرفتن رو زیاد شنیدم! یکی میگفت پول بیشتر میدم برم اونجا که کلاس بذارم برای بقیه… یه حس خوبیه که آدمو یه جور دیگه نگاه کنن!
با این چیزی که گفتی فکر کنم آره، همون غرور کاذب و مسخره یه سریها رو میکشونه اونجا
یک حوله مزخرف هم میدن رو صورتت بذاری خوشت بشه!
نیما: آخ گفتی!
خوش بحالتون! خدا نصیب ما هم بکنه!
غربت خوبی داشته باشی.
سراغی از همکاران قدیم هم بگیری بد نیست.
راستی با این انشای قشنگت، کلاس بیزینس کلاس رو در حد همون مستراح آوردی پایین!
نیما: خوبه از این انشاها. در ضمن ما مخلص همه همکارا هستیم بوجور.