جالبه که دیشب داشتن کیفم رو میزدن و من فهمیدم! داشتم از خوردن شام برمیگشتم و با یکی از بچهها گپ میزدم که یه پسر گلفروش با یه دسته گل اومد سراغم و اصرار کرد که ازش گل بخرم. من چند بار بهش گفتم نه اما همونطور که من راه میرفتم و اون هم روبهروی من عقب عقب راه میرفت، دسته گل رو از سمت گلها چسبونده بود به شکم من. اون وقت من احساس کردم یه چیزی داره در کیف کمری من رو میکشه. خوشبختانه در کیف کمری من چسبی بود و حتی اگه اون رو باز میکرد، باید یه در چسبی دیگه و یه زیپ رو باز میکرد تا دستش میرسید به داخل کیفم.
همین که احساس کردم این پسره میخواد کیفم رو بزنه، وایسادم و نگاش کردم. بعدش هم یه نگاهی به کیف خودم کردم. یهو دوید و فرار کرد.
خوشبختانه پاسپورتم رو هم گذاشته بودم توی هتل. حتی اگه خفتم میکردن، دستشون به جایی بند نبود.
این روزها شدیداً با یه دلدرد مسخره دست و پنجه نرم میکردم که خدا رو شکر الان بهتر شده. نمیدونم چم بود. معمولاً این معده من سنگ رو هم هضم میکنه اما توی این چند روز همه دل و رودهم به هم ریخته بود و در وضعیت گلاب به روتون به سر میبرد. منم تا تونستم ماست خوردم و دوغ و یه جور غذایی که با جگر درست میشه.
پس هم درد بودیم! (دل درد رو میگم)
در جریان هستی که هضم جگر برای معده کلاً کار سختیه، مخصوصاً در شرایطی که گلاب به روتونه؟ :))
دزده که به خیر گذشته ایشالا دل درد هم بدون تلفات جانی میگذره :d
درد دل کنی، دل دردت خوب میشه!
شانس آوردیا! کارشو خوب بلد نبود!
سلام نیما عزیز. میدونی که هر جا هستی آرزو میکنم همه چیز خوب باشه. خودت هم در سلامتی کامل به سر ببری!… یه چیزی تو مایههای تی ک کی ر. سی یو سون