مدتهاست توی این وبلاگ خودم نبودم. باید رفت و آرشیو هفت سال پیش این وبلاگ را زیر و رو کرد تا فهمید اینجا چه خبر بوده و من چه بودم و چه شدم. بعضی وقتها خودکشی توی وبلاگ اتفاق میافتد. کمتر پیش آمده که بخواهم وبلاگم را تعطیل کنم. تقریباً میشود گفت تعطیلش نکردهام هیچوقت. زیاد هم اهل یأس فلسفی وبلاگی و این حرفها هم نبودهام. بعضی وقتها با خودم میگویم این چه مزخرفاتی است که مینویسی برای این جماعتی که توی گوگل دنبال کلمات حسابی میچرخند و میرسند به این خزعبلاتت؟ آنوقت یک شیرپاکخوردهای هم میآید و برای مسابقات وبلاگی کاندیدایت میکند در حالی که تو خودت هنوز گرفتار دربهدریهای این دنیایی. آن هم یک دنیای جدید که در خوشبینانهترین حالتش در نیمه دوم زندگیات وارد بازیاش شدهای. هنوز نه داور را میشناسی نه همبازیهایت را و نه تیم حریف را. سالهاست که خودت را داری به ضرب و زور چک و لگد سانسور میکنی و حناق گرفتهای که به جای کلمه تخمی بگویی شخمی. بیخیال برادر من. دنیا همینقدر تخمی است که تو با بزک و دوزک کلمات میخواهی بهداشتیاش کنی.
آدم که غلط نکرده. آدم که گه نخورده آمده به این دنیا؟ تقصیر خودش که نبوده؟ حالا چه گناهی کرده که باید بنشیند پای یوتیوب و دنبال ویدئوهای فان بگردد بلکه کمی قهقهه بزند هان؟ گناه که نکرده خواسته از یک جای نکبتی خلاص بشود اما گیر یک جای پرفکت افتاده که حتی توی کلابهایش نمیشود نسبت به آهنگهایش حس نوستالژیکی داشت؟ دلم لک زده برای چار تا فحش آبدار که بکشم به صورت هر چه باعث و بانیاش بوده. لعنتی حتی نمیشود نشست و یک دل سیر گریه کرد. آدم از خودش خجالت میکشد برای به کار بردن این اولین تحفهای که به محض ورودش به دنیا هدیهاش کردهاند. خستگی نه از کار است و نه از چیز دیگر. آدم خسته میشود از بس امیدوار میماند. چقدر باید به خوردمان بدهیم که درست میشود و مصلحت بوده و حتماً خیری در این کار است هان؟ چقدر این آدم بنشیند و به بقیه امید بدهد که عزیزم همه چیز ردیف است در حالی که از درون درب و داغان است و زندگی این شکلی شده؟
حالم از خودم به هم میخورد. از چسناله حالم بهم میخورد. هیچوقت نخواستهام مثل دیگران باشم. همین مشکل من است. همه چیز را ریختهام توی خودم. حرفم و احساس و عصیانم را توی خودم کشتهام که فرق کنم با بقیه. حالا روزی ده بار صدایش توی گوشم میپیچد که «من با یکی دیگهام». یک جوری که دیوانهام میکند. دیوانه شدم. خزعبل میگویم. چند تا از این نوشتهها را پیشنویس کنم توی وبلاگم و نگذارم که منتشر شوند؟
این یکی را منتشر میکنم. حرف آخر. چند وقت است توییتر و فرندفید را گذاشتهام کنار. میخواهم کلاً بزنم توی خط خودسانسوری. این جور جاها زیادی برای اعتراف علنیاند. اینجور جاهای اعتیاد میآورند که هر روز بروی و ببینی دنیایت در چه حال است و چه کرده. منطق در من آنقدر زیاد بود که دنیا را از دست بدهم و عجله در او. امیدوار بودم صبرش همچنان کوچک باشد. اما حالا که این دو تا دست به دست هم دادند، باید امید را بکشم گرچه بعید است قاتل خوبی باشم اما قول میدهم سعیم را بکنم چون او خواست.
از این پس اینجا کمتر مطلب احساسی خواهید خواند. شاید چهار تا و نصفی مطلب مرتبط با کار و روزمرگیهای اکتشافی و انکشافی و چیزهایی در همین مایهها. بقیهاش را اجازه بدهید فعلاً بریزم توی آشغالدانی که چند وقتی است یک جای واقعی و نه مجازی راه انداختهام. حرفها و نظرها و این جور چیزها هم فعلاً به دردم نمیخورد. شاید حتی بخش نظرات اینجا را تخته کنم. شاید هم کل وبلاگ را. ترا سر جدتان وقتی من را میبینید یا توی مسنجر و ایمیل هی نگویید حالت خوب است یا نه؟ میدانم از سر دوستی و خیرخواهی است اما نمیخواهمش اوکی؟
سلام نیمای عزیز و دوستداشتنی!
آدم که فقط توی وبلاگش اینقدر حساس و نکتهبین و اهل توجه و ملاحظات و مبادی آداب باشد ببین از دست روزگار بی سروسامان ناهنجار چه فشاری بر قلب ظریف هنجارش وارد میشود.
حق داری عزیز جان!
ما را هم در غم خود شریک بدان! درد درد عمومی است. ناسلامتی ما هم مثل هفتاد میلیون کتکخور ملس، یک کمی آدمیم.
سلام اگه تو بری من به کجا سر بزنم هان. با نوشتههای کی بخندم هان.
ناراحت نباش. تو که اند امید و حال بودی آقا نیما.
غصه نخور همه اینا واسه دوریه. میگذره….
سلام
با اون همه بزرگایی که دور و برتونن و حتماً هم بلدن بهتر ازینا یچی بهتون بگن. من چی میتونم بگم!!!!
کلاً آدما رو حتی تو نگاه اول خیییییلی بزرگ میبینم!
اما این “نیما اکبرپور” برام غول بود! چه غولی!
عاشقش بودم چه جووووور (هنوزم)
هیجانانگیز ترین بخش بلاگات برام “روزنوشت” ها هستن…. بقدری دیوونم که اگه جدیدش آپ نشده باشه قبلیو باز میخونم :دی
همیشه میگفتم این چه جونوریه که ایین همه کارو زندگی داره بعد فرت فرت بلاگ آپ میکنه!؟!
اصلاً شایدم چشه خودم گرفتت! ها؟!
یکتا مرغانه ببر بنی سر ۴راه انه سره لقد بیگیرن. بلکه تی احوال خوب ابوست!!!
وقتی تو لاهیجان دانشجو بودم… میگفتم ااااااه نیما مال اینجاسسسسس ینی !!!!؟
ببین برادرمن….
مخلص کلام اینکه اگه غیر اینجا بقیه رو ببندیو خوشحاالم میکنی
(چون خودم وقت نمیکردم ببینم به اونایی که میدیدن حسودیم میشد)
اما اینجا اگه تخته بشه !!!!!!!!!!!!!!
نههههههههههههههههههههه
یعنی اینکارو میکنی!؟
حتی اگه من گنا داشته باشم (اسمایلیه ماتم)
راستی! اینو !!! یعنی آدما انقدر باحال خواستهاشون تغییر میکنه!!!
عصیان!
نیمای جونِ … :
خوب… ما هم خلاصه تونستیم به وبلاگ واسه خودمون درست کنیم. بعد از چند روز سر و کله زدن با Blogger عزیز رخصت ورود به این دنیا رو به ما دادند. خلاصه تونستم یه گوشه دنجی واسه خودم پیدا کنم.
نمیدونم… نمیدونم اینجا رو چند نفر میبینه ولی خوب شاید بتونم اینجا رو طوری درست کنم که مثل درختی باشه توی تابستون که بتونم خستگی رو این تو از تنم بیرون کنم.
ای کاش همینجوری بشه.
تازه اگه تخته کنی اینجا رو……
اول بدبختیه…..
به مجازات قطع درخت فکر کردی؟؟؟
(تو ایران نه هااا! اینجا میشه دم ۲ تا قاضی رو دید 😉 )
No Khod Sansooori 😀
نیما جان
میبینم که آخرش درازی شب باعث شد که بشاشی! اتفاقاً به نظرم خوب میشه اگر عصیانت رو بریزی توی همین وبلاگ. به قول خودت یه عمر خودسانسوری کردی، حالت چت زدی. دلم میخواست میتونستم یه سفر بیام لندن و یه گپی حسابی بزنیم بدون هیچ حرف مفت از طرف من. فقط تو حرف بزنی. من اینجا دلم پوسید بس که حرف نشنیدم و همیشه حرف زدم. خواستی اختلاط کنی هر جوری که دوست داری من در جیتاک هستم. حالا تازه اولشه برادر. شب بیشتر از اینها درازه. خواستی به من هم فحش بدی بده که باهاتم. رفاقت و دشمنی به چه درد میخوره پس؟ 🙂
قبل ِ اینکه در اینجا رو تخته کنی که خدا نکنه این کارو بکنی؛ گفتم یکی از این نظرات خوشگل و گهربارمو واست بگم.
راس میگی فرزندم با همهی همهش موافقم. این دنیا کلن و اساسن تخمیه…
کامنتدونیتو ببند ولی لطفن در اینجا رو تخته نکن خب؟!
مرسی…
امیدوار بودن چیز بسیار خوبیه نه؟!! :دی
نیمای عزیزم
از اینکه پیش از این نتوانستم باهات آشنا شم واقعاً متأسفم البته مقصر خودتی و اگه میبینی لحنم خیلی خودمونیه چون خوانندهی همیشگی مجله بودم. مثل عضوی از خانوادهای. به عنوان یک آدم بیطرف باید بهت بگم در کار روزنامهنگاری استادی ولی در مورد شناخت آدما چندان مهارتی نداری. سربسته بگم خیلی ناراحت نباش چون طرفت خامتر از آنی که فکر کنی و ظرافت رفتار تو رو درک نمیکنه. اون دنبال های و هوی و سر و صداست و متانت روح تو رو درک نمیکنه. خودت رو سرزنش نکن. این حرف رو کسی میزنه که اونو بزرگ کرده و دورادور تو رو میشناسه.
برات آرزوی خوشبختی دارم و همیشه کارهاتو دنبال میکنم.
هفت سال کم نیست ها! این آدموارترین مطلبت بود اگر بهت برنخورد. جدای مطالب به روز و دست اول در مورد فلان دستآورد و فلان امکانات و… این اولین باری بود که نوشتهای این جا خواندم که با اسم این وبلاگ قرابت داشت. قبلاً شک داشتم اما خب با این پست مطمئن شدم کسی که این جا مینویسد یک آدم است. یک نفر هست…
اه. حالم بد شد. انگار خودم اینا رو نوشته بودم. من هم خیر سرم وبلاگ زدم که افسرده نشم، اما میترسم حرفامو بگم و به جاش چرت و پرت میگم. اما حالا دیدم که چی میخوام بگم، با این حال باز هم شجاع نیستم.
یعنی نباید اینجا اظهار نظر کرد؟
تو مریض شدی نیما مریض
میدونی سرماخوردگی روحی گرفتی چاره سرماخوردگی هم استراحته یعنی در واقع خوابه یه کم بخواب نه زیاد بخواب اگه بازم خوب نشدی برو دکتر باید ویزیت بشی دارو بخوری آمپول بزنی از آمپول نترسی
اوکی
هر هر!
پس توام فهمیدی عشق نابودگره!
خوبه نگفته دوست ندارم!
توام بچش اینکه عشق آدم بره یعنی چی!
(…) اون یارو و (…)اش را به (…) (…) کرده. مگر (…) که با (…) شدی یکهو؟!
ولی شخصن مطمئنم که آخرش (…) سر (…) میشود و تو هم (…) به خیر و خوشی.
جانم خودت رو داری از سر نو کشف میکنی، گمانم. با خودت دوست باش، خودت رو سرزنش نکن. خیلی مهمه که با خودت دوست بمونی، اینو از من بپذیر.
جالبه با اینکه این همه آدم دوست دارن و به فکرتن خودت از خودت خسته شدی. شاید داری پوست میندازی. مقدمه یه تغییر گنده
سلام استاد
چرا اینقدر نگران؟ این قدر ناامید؟ اینقدر دپرس؟
خدا بد نده؛ دیار غربت این شکلیتان کرده؟!
قبلاً اینطوری نبودید که!
برگردید خوب!
نیما جان
بالاخره عصیان کردی، عصیان.
اگه از اینکه حالت رو میپرسم ناراحت میشی، دیگه نمیپرسم، به تخمم.
مدتی بود وبگردی نکرده بودم. خیلی خوشحالم که تو بی بی سی مشغول شدی. این اوضاع هم میگذرد. بنی بشر بد قابلیتی جهت هماهنگی با امور دارد که ما ایرانیان در این زمینه محشریم.
مخلص مهندس سعید
فکر کنم پریود شدی!!!!
پریود روحی
دورش تموم میشه خوب میشی