هیچ کاری ندارد. این که تو بنشینی و آدمها را مرور کنی. این که آدمها بیایند توی مخت و بروند. مثل یک چهارراه. هر وقت که یک طرفش پر شد از ترافیک ماشینها، تو چراغ سبز بدهی و ماشینها رد شوند. هر وقت هم که دلت زده شد، چراغ قرمز بشود و راه باز بشود برای ماشینهای دیگر. خیلی روشنفکرانهاش میشود ولگردی. بیتعارف. خیلی راحت میشود ادای روشنفکرانه درآورد و ولنگاری کرد. اما خودمانیاش میشود بیوفایی. مدتهاست به حرف نیامدهام. میدانی که قرار بود بیخیال متلکپرانیهای احمقانه بینتیجه بشوم. اما حالا داستان دیگری است. متأسفانه کپیهای دیگری هم پیدا کردهام مثل تو که تئوریها را قانون میکنند. روایتهای دیگری از این داستان که عین به عین تکرار میشوند. تفاوتشان هم حداکثر در ورژن فرنگی بودنشان است. تفاوتی در حد تفاوت بین خسرو و شیرین و رومئو و ژولیت. میتوانی برای پایاننامهات همین را در نظر بگیری. هر چند با آن سودایی که از تو میبینم به پایاننامه نمیرسی.
خیلی چیزها روی دلم مانده که روزی شاید بشود با تو به بحث بنشانمشان. الان نه. تو فعلاً گرمای سر داری و داغی تازه از در آمدگان. اما گاهی لازم است تا تلنگری بزنم. شاید یادآوری. شاید هم گلهگی. اما هر چه که هست، فلاشبکی باید بهتر باشد به حرفهای خودت. گفته بودی انتظار برایت سخت بود. بیسرانجامی. به نظر میرسد که انتظار چندان هم برایت ناخوشایند نبود. فقط انتظار تازه کشیدن برایت لذتبخش بود نه انتظار کهنه کشیدن. حاضر بودی انتظار بکشی برای یکی که تازهتر است اما نه آن که آزموده بودیاش. همیشه ستایشت میکنم برای تئاتری که اجرا میکنی. میزانسنها را خوب میچینی. از امکانات صحنه خوب استفاده میکنی. برای بروز احساسات. همه چیز هم عادی است. واضحانه ادعا میکنی که دیگران نمیفهمند. انگار که از ازل این طور بوده. این طور وقتها آدم را خلع سلاح میکنی. من از اولش هم تسلیم بودم. بازی کردن نقش یک مغلوب بسیار راحتتر از برگزاری نقش یک دادستان در دادگاه محکومیت توست. الان احتمالاً روی همان مبلی نشسته که من نشستم. روی همان تختی دراز میکشد که من دراز کشیدم و دارد همان عروسکی را نگاه میکند که من برایت خریدم. هر چند دلت با بازیچههای تازهتر باید خوش باشد. مثلاً امپیفور جدیدت. قصدم این نیست که عشق مقدست را به صلابه بکشم. من که باشم که اصلاً بفهمم تو چه حس میکنی. در حد یک پیازچهای که قبلاً بود و نه سر پیاز است و نه تهش در حال حاضر. اما میشناسمت. بهتر از آن چیزی که خودت میدانی. خیلی بیرحمانهتر از خودت نقدت میکنم. نه در جایگاه کسی که قابل نقد نیست. در نقش کسی که خودش پر از اشکال است اما به هر حال هم تو را خوب شناخته هم نقدت را میداند. حداقل جلوتر از خیلیها که تازه باید راه شناساییات را یاد بگیرند. حتی جلوتر از خودت که چشمانت را به شناخت خودت بستهای.
ادعایی بود که الان هم ادامه دارد. تظاهر به گذاشتن احترامی که خود نیز به آن معتقد نیستی. تنها میگویم که با این چیزها از خودت عبور کردی به پایینتر از آن چیزی که فکر میکردم. آرزوی خوشحالی برایت دارم. چیزی بیشتر از آن را برایت آرزو نمیکنم. پیشگو نیستم. اما اگر آنقدر که فکر میکردم بزرگ بوده باشی، به شکست میرسی. امیدوارم آنقدرها بزرگ نباشی تا شکست نخوری دوست من.
پ.ن: این نوشته، بخشی از یک داستان علمی-تخیلی است. اسامی افراد و اماکن تماماً تخیلی هستند.
نیمای عزیز
سلام من از مشتاقان دانستن نام این دوست عزیز هستم چون معتقدم وجود دارد، تو دلت میگی به تو چه ولی اگر دوست داشتی خیلی دوست دارم بدونم.
علمی تخیلی؟؟؟
نیما جان:
خیلی واقعیه، چرا گفتی علمی-تخیلی؟!!!
هیچ وقت وسط یه رابطه ناتموم، بعدی رو شروع نکن. ناتموم بودن لزوما ظاهر قضیه نیست.
i feel so lebirated after reading this… thanks indeed
didnt mention my name as you know who i am
قلمت فوقالعادهست نیما.