گاهی وقتها فقط یک نوشته کافیه تا یه وبلاگ رو دوست داشته باشی. اگه من امروز وبلاگ آدم گلابی رو دوست داشتم، براش فقط همین یه علت میتونه کافی باشه. بدون مقدمه بیشتر بخشی از این نوشته رو میذارم اینجا تا بقیهشو برید از فرستنده بخونین:
از کانادا گزارش میدم
از یک شهر کوچک که توش لازم نیست در خونهها قفل بشن
از یک خانه با سقفی آبی که توش بوی قورمه سبزی پیچیده
از کنار یک پنجره رو به یک کوچه بنبست که تهش یک میدون کوچک داره که بچهها بعد از مدرسه دورش دوچرخه بازی میکنن
از روی یک صندلی آبی که عقب جلو میره و اسمش به فارسی نمیدونم چی هست و به انگلیسی هست rocking chair
گزارش میدم که امروز حالم بد بود
که دلم برای برادره تنگ شده بود
که دلم برای برادرا تنگ شده بود
که بغضی داشتم که اشک نمیشد
که بغضام بیشتر وقتا اشک نمیشن
میشن گردو میپرن تو گلوم
که خیلی کار داشتم
که نمیدونستم اول برم سراغ کدومش
که هی میخواستم گریه کنم هی نمیشد
که هی میخواستم به یکی زنگ بزنم ولی نمیونستم باید به کی چی بگم
که رفتم بیرون الکی گاز دادم تو خیابونا
بعد رفتم یک عدد چیکن پات پای خریدم
و رفتم خونه دوستای خیلی پیرم
اسمشون جیمز و جون هست و نود و یک ساله و نود و سه ساله هستند
ما این طوری با هم دوست شدیم که پنج سال پیش ها اونا کوبیدن به ماشین من و خیلی ترسیده بودن و من بردمشون خونهشون و براشون قهوه درست کردم و گفتم به پلیس زنگ نمیزنم که بیاد بگه پیر شدین و دیگه نباید رانندگی کنین و بغلشون کردم و دوستشون داشتم
سلام… یادداشتت رو که خوندم یادم افتاد به تجربههای مشابهای که داشتم. من نتونستم تحمل کنم ولی امیدوارم تو بتونی… راستش الانم وقتی حرفش پیش میاد از ناتوانی خودم شرمنده میشم به جرات میتونم بگم که بدترین خاطره زندگیم توی مهرآباد بود و اون مراسم سوزناک خداحافظی! برات آرزو میکنم که تحملات همیشه بیشتر از سختیهایی باشه که برات توی زندگی پیش میاد