پیکان قدیمی جلوی پایم نگه داشت. نشستن توی پیکان فرسودهای که گرمای موتور از جدار آهنیاش بیرون میزند چندان لذتبخش نیست. تودوزیهای این پیکان به کل از بین رفته بود و دستگیرهای برای بالا یا پایین بردن شیشه نداشت. احتمالاً میشد یک دانه از آن دستگیرهها را توی داشبورد یا زیر پای راننده پیدا کرد.
نزدیک به نیم ساعت بود که زیر آفتاب و توی هوای دمکردهای که برنج را میرساند، منتظر ماشین ایستاده بودم تا من را از وسط اتوبان تازهتأسیس لاهیجان به رشت نجات بدهد.
راننده یک بابای سبیلوی میانسال بود با موهای خلوت که پوست دست چپش به خاطر بیرون ماندن از پنجره به طور واضحی تیرهتر از دست راستش بود.
نشستم روی صندلی عقب. کنار دستم دو تا خانم چادری نشسته بودند. آن یکی که کنارم بود نگاهی به من انداخت و چادرش از لای دندانهایش بیرون افتاد و با لبخند سلام کرد. یاد «مادرِ طاهره» افتادم. مادرِ طاهره آخر هفتهها میآمد خانه ما و به مادرم کمک میکرد. اسم واقعیش را که نمیدانستم برای همین به اسم دخترش صدایش میزدیم. حالا این موضوع که چرا این خانم باید منی را که ده سالی میشد از آن شهر و دیار کوچ کرده بودم بشناسد، از آن سؤالهایی بود که نباید به آن توجهی میکردم. از آن دسته سؤالها که دقایقت را مچاله میکنند و آخرش هم به هیچ جایی نمیرسی. چند سالی بود به این نتیجه رسیده بودم که اصولاً «چرا» چیز مسخرهای است. واژهای که خیلی وقتها به عنوان جوابش، «نمیدانم» تحویلت میدهند، اصالت ندارد. اصلاً برای هر واژه پرسشی، تقریباً میتوان یک پاسخ مشخص یافت. برای کِی، کجا و چه کسی میتوانی یک جواب قانعکننده پیدا کنی. اما برای چرا، کمتر کسی یک جواب درست سراغ دارد. شاید برای همین است که تقریباً در تمام فرهنگها یک جواب مسخره برای چرا میسازند. چرا؟ محض اِرا! وای؟ بیکاز اسکای ایز های! برای همین دور جواب این یکی را قلم گرفته بودم تا بیشتر از این درب و داغانم نکند.
دو تا خیابان آنورتر، لب یکی از بیجارهایی که احتمالاً به خاطر رد شدن جاده کمربندی، قیمتش چند ده برابر شده بود، پیاده شدند و رفتند. مسافر جلویی همزمان با سوار شدنم پیاده شده بود و حالا که قرار بود من به خاطر پیاده شدن این دو نفر بروم زیر آفتاب، بهتر بود جلو بنشینم که لااقل جایم راحتتر باشد.
خاطراتم رفته بود به سالها قبل که آقای راننده با دستش زد روی پایم و پرسید، چطوری آقا نیما! یکه خوردم. این یکی را باید کجای دلم میگذاشتم؟ توی قیافهاش که دقیق میشدم، مرا یاد هیچ کسی نمیانداخت. این موضوع نشانه خوبی نبود. عادت داشتم افراد را شبیهسازی کنم. این طور راحتتر میشد تحملشان کرد. با آدمی که خاطره نداری، نمیتوانی به راحتی هممسیر شوی. اگر نه باید ساعتها درباره اوضاع مملکت و قیمت نان در زمان بچگی و صف نفت و مرغ و گوشت حرف بزنی تا وقتت بگذرد. از این وقتکشیهای مزخرفی که هر روز و هر ساعت توی همه تاکسیها هزار بار متولد میشود و هیچوقت هم نمیمیرد. هر کسی که پیاده میشود، بحث را نیمه رها میکند و هر کسی که سوار میشود دنباله آن را میگیرد. انگار که یک غذا را بدهی چند آشپز بپزند و به دنبال هم دست به دستش کنند. نتیجهاش هم که معلوم است جلوی سگ بگذاری، تحویل نمیگیرد. برای فرار از این موضوع بود که همیشه آدمها را در قالب شخصیتی که میشناختم میبردم تا توانایی شروع و ادامه مکالمه را داشته باشم.
حالا این بابا شبیه هیچ کسی نبود. نه این که قیافه خاصی داشته باشد. خیلی هم معمولی بود. آنقدر معمولی که شبیه هیچکس نبود. خیلی سعی کردم شبیه یکی از معلمهای دبیرستانیم در نظرش بگیرم اما جواب نمیداد. انگار که بخواهی یک تکه از پازل را به زور در جای نامربوط فرو کنی.
بیآنکه با من هماهنگ کند توی یکی از فرعیها پیچید. یکی از هزاران جاده خاکی بین بیجارها که حتماً به دریا یا روستا میرسند. آن وقت بود که بارانی از شعرهای شیون فومنی را روی سرم ریخت. بین هر دو سه بیت هم مکث میکرد و درباره یکی از کلمات گیلکی اصیل توضیح میداد و به اصلاح شیرفهمم میکرد. یک سیگار طول کشید تا رسیدیم به یک حیاط با دیوارهای چوبی و سیم خاردار که وسطش یک خانه روستایی جا خوش کرده بود. با ماشینش وارد حیاط شد. دختر کوچکی دوید و سرش را از پنجره آورد تو و سلام کرد. راننده گفت:
– طاهره. خوبی دایی جان؟
بعد بدون آن که منتظر جواب بماند ادامه داد:
– من باید این آقا نیما رو برسونم جایی. شما به مادرت بگو زینت خانوم گفته این جمعه میخوایم سمنو بپزیم. اگه کاری نداره پنجشنبه عصر بیاد که کار رو شروع کنیم.
دخترک سری تکان داد و رفت روی ایوان نشست. راننده هم دور چاه وسط حیاط چرخید و ده بیست تایی اردک و غاز را پخش و پلا کرد و از حیاط آمد بیرون. سمفونی غازها و اردکها تا چند دقیقه پشت سرمان دوید تا دوباره توی جاده خاکی افتادیم.
هنوز خودمان را به سوی اتوبان رها نکرده بودیم که سر یکی از پیچها دختری را دیدیم که کنار سه چهار تا سطل تمشک نشسته است. از قرار معلوم میخواست آنها را کنار جاده ببرد و به مسافران بفروشد. دستی تکان داد و راننده کنارش ایستاد. دخترک بیست سال را رد کرده بود یا حداقل این طور به نظر میرسید. خم شد و از پنجره سمت من به راننده گفت:
– سیلام. بنه او دو ته سطل بولشه پوله که دو مَه پیش شمره بوفورتم، مه هدین؟
آنوقت راننده هم انگار دارد یک جمله فارسی سلیس را میشنود، جواب داد:
– ببخشید طاهره جان. یادم رفته بود. حواس که ندارم دختر. خودت باید زودتر یادم میانداختی. این هم پول تمشکا.
آن وقت دو تا اسکناس دویست تومانی از سطل زیر صندلیش بیرون آورد و به دست دختر داد. باز هم راه افتادیم. نگاهی به ساعت انداختم که نزدیکهای نه شب را نشان میداد. چند ساعتی را همینطور هدر داده بودم. نهتنها از گرمای هوا کم نشده بود، بلکه از در و دیوار ماشین مثل کوره گرما میتابید. چند پیچ آنطرفتر صدای دریا به گوش رسید. طبق محاسبات من باید به ساحل «چاف» رسیده باشیم. از توی بلندگوهای ماشین صدای آناثما میآمد. راننده روی فرمان ضرب گرفته بود و با موسیقی به طرز مناسبی همراهی میکرد. نرسیده به شنهای ساحلی نگه داشت. ایستاد تا موسیقی به پایان خودش برسد. بعد هم رو به من کرد و گفت:
– بفرما آقا نیما. همینجاست.
پیاده شدم. فکر کردم او هم پیاده میشود و دنبالم میآید. آن وقت میتوانم ته و تویش را در بیاورم. دنده عقب گرفت و دور شد. چراغهای پشتی ماشین که سر پیچ گم شدند، همه جا توی تاریکی فرو رفت. نوری از افق دریا دیده میشد. تا آن موقع نمیدانستم دریا روشنتر از ساحل است. باد به صورتم میخورد. بوی سمنو میآمد.
سلام. فکر کردم اومدی ایران. اما نه داستان است و خیال…
واقعاً عالی بود. انگار منم بغل دستت تو اون ماشین نشسته بودم.
جزئیاتو عالی گفتی.
ای ول
خیلی دوست این سبکی بنویسم. اما نه اینکه خیالی باشه، بلکه همش واقعی باشه. واقعی واقعی
فقط میدونم داستانهایی که مینویسی خیلی آدم رو به خودش جذب میکنه، اما درست سر در نمیارم که هدف از این داستانها چیست!
اینها قبلا اتفاق افتاده؟ یا ساختۀ ذهن شماست؟
نیما: ممنونم. قبلاً اتفاق نیفتاده.
دریای روشنتر از ساحل که بوی سمنو رو هم باهاش احساس کنی چه حس خوبی داره. خوش به حال صدفهای رمیده از دریا و لمیده بر ساحل این دریا.
اون بزرگراه، دیگه الان قدیمی شده، دیگه جواب این همه ماشین رو نمیده. والش هم که حیف، الان فصلش نیست. شاید بدونی، پسر شیون فومنی هم، گیله اوخان هفت رو داده بیرون. تی بلا می سر، موفق باشی…
خیلی کارت درسته داش نیما. من که الان لاهیجان هستم با این نوشتههات دلم گرفت.
پست تصویری جالب بود که من از این قسمتش بیشتر از همه خوشم اومد: «شاید برای همین است که تقریباً در تمام فرهنگها یک جواب مسخره برای چرا میسازند. چرا؟ محض اِرا! وای؟ بیکاز اسکای ایز های!»