بدچیزی هستها. این که ساعت سه و نیم گذشته از نیمه شب صفحهبندی این شماره گرسنهات شود، آن وقت به جای آن که به دنبال راه چاره باشی، بنشینی برای خودت وینیستون اولترا لایت تقلبی دود کنی و آهنگ بچههای مدرسه والت را مثل یک قیژقیژ دائمی روی نوستالژی خودت و بچهها سوزندوزی کنی. فرقی هم ندارد که چیزی سرت بشود از هنرهای دستی یا نه. مهم این است که متخصصش باشی توی این یک قلم. بعضی پشهها از روی کفش هم میگزند. بیمروتها. هیچ کاری هم نمیشود کرد. باید حتماً بندهای کفشت را گرهگشایی کنی. بخارانی اصل موضوع گزش را. بعدش هم دوباره جورابت را بپوشی و بندها را یک به یک بکشی و محکم ببندیشان. مثل یک… اصلاً مثل یک چی؟ گیرم مثل یک دلیل مسخره برای بند کردن به تو. مثل یک بهانه مسخره برای ضدحال. بابا این افسردگی هم عالمی دارد برای خودش. چند سالی بود دچارش نشده بودیم. بیپیر لعنتی نمیرود از سرمان. حتی نمیتوانی دایورتش کنی به یک ورت. فکر میکنی رفته. چند ساعتی است که دیگر خبری از آن نیست. میخندی با همه و سرخوش به نظر میرسی. اما برمیگردد وقتی که اصلاً روی مود فکر کردن و علتیابی نیستی. اصلاً حسش نیست که بگردی دنبال پاسخ چراها. آن هم از آن چراهای مضحکی که میدانی پاسخش توی قوطی هیچ عطاری نیست. نوشتم برای ثبت شدن در حافظه. به تاریخ فلان فلان فلان قبل از میلاد. به همین پارادوکسیکالی. به همین سوی قبله. به همین خوشمزگی. صدرا میگه پدر ژپتو پری مهربون رو صیغه کرد. گربه همسایه نصف شبی چه سر و صدایی راه انداخته.
فقط وینستون هوی اونم آمریکایی.
من نمیدونم این پشهها چطور کار میکنن. با قوهی ذهن نیش میزنن؟ چیکار میکنن که اینجوری میشه.
این افسردگی هم بدهها. خیلی بده. خیلی خطرناکه.