چلچراغ- «شناسنامهات کجاست؟ میدانی؟ شمارهاش چند است؟ صادره از کجاست؟ این یک تکه کاغذ هویت توست و اگر نبود، حالا معلوم نبود تو کجا هستی…»
شنبه بیستوچهارم دی ۱۳۸۴. چلچراغ شماره ۱۸۲. گزارشی میخوانید از منصور ضابطیان درباره خانوادهای که هیچ کدام شناسنامهای ندارند. یک خانواده بیشناسنامه و مشکلاتی که بابت نداشتنش با آنها روبهرویند.
این گزارش شرح حال همین خانواده است پس از دو سال و شرایط فعلی آنها. به علاوه بخشهایی از گزارش اول.
نه! باید باور کرد. باید باور کرد اینجا هنوز تهران است. باید قبول کرد به شهرستانی در دوردستترین نقطه ایران نیامدهایم. این محلهها، این خانههای حقیر و این فقر آشکار هنوز جزئی از تهران بزرگ است. خانه مورد نظرمان حتی همین کوچه را هم ندارد. تنها راه، ردپای سفت شده روی تپههاست. کمی از کوه بالا میرویم و بعد از پشت تپه سرازیر و جلوی در کوچکی متوقف میشویم. در باز است. بچهها صاحبخانه را صدا میزنند. دخترکی از لای در سرک میکشد. سلام میکند و به سرعت گم میشود. طولی نمیکشد که مرد میآید و دعوتمان میکند. از حیاط خانه میفهمم که این خانه، خانه دو سال قبل نیست. حیاط تنها حریم کوچکی است بین خانه و محیط بیرون. «از کنار اتاق او ۱۴ تا پله کج و معوج ما را به در اصلی میرساند… در دوم را هم میزنیم… یک حیاط ۲۰ متری که برف تقریباً سفیدپوشش کرده، ولی میشود فهمید کف آن خاکی است. لباسهای پهن شده روی بند رخت، یخ زدهاند. چاره دیگری هم نداشتهاند… حیاط بخش اصلی خانه است. آنچه باقی میماند دو اتاق تقریباً چهارمتری چسبیده به هم است. چند بچه و دو زن و یک مرد از اتاقها بیرون میآیند… یکی از اتاقها مال زن اول مرد است و اتاق دیگر مال زن دوم. همه چیز عجیب است.»
بچهها را از روی عکس و گزارش دو سال قبل، کم و بیش میشناسم. دختری که اول آمد دم در زلیخا بود که حالا با کمک معصومه- خواهر بزرگترش- سفره را جمع میکنند. زلیخا ظرف کوچک روی چراغ نفتی را برمیدارد. معصومه هم سفره را که فقط نان داخلش هست، برمیدارد و میگذارد زیر میز تلویزیون. بوی تند روغن سوخته همه جا را گرفته. همه جا یعنی اتاقی شاید هشتمتری و دو اتاق کوچکتر. آنقدر کوچک که چند دست رختخواب بیشتر فضای آن را گرفته است. روی دیوارش هم دو تا کیف آویزان شده که ابزار کار بچههاست. بچهها فال میفروشند. برای همین خانه یک میلیون تومان پیش و صد هزار تومان اجاره میدهند. نفسمان جا میآید و مرد شروع میکند به تعریف؛ همان حرفهای دو سال قبل را میزند. یعنی چاره دیگری ندارد.
«مرد که کودکیاش در زابل گذشته میگوید: «از وقتی چشم باز کردم، ننه و بابا نداشتم. اصلاً نمیدانم کی مردهاند، توی دست این و آن بزرگ شدهام. نه آن موقع شناسنامه داشتم، نه الان…»
زنها هم شناسنامه ندارند. شناسنامه یکیشان سوخته… نمیدانم روایت زن و مرد چقدر راست است. اما قصه هر چه باشد آنها شناسنامه ندارند.»
مرد مدرک جدیدی نشانمان میدهد. یک فتوکپی از شناسنامهای که در کودکی، قیمش برای او گرفته بود.
– اصل شناسنامه الان کجاست؟
– «نیست. باطلش کردن».
خانواده مرد قیم برای اینکه فرزندخوانده طلب ارث نکند، قبل از رسیدن به سن قانونی شناسنامهاش را باطل کردهاند. از روی دفاتر ثبتاحوال چنین فردی دیگر وجود ندارد. او سالها پیش مرده و فقط یک فتوکپی رنگ و رو رفته دارد که شاید اصلاً به دردش نخورد، اما فعلاً تنها مدرکی است که دارند.
– کسی را در زابل ندارید که شهادت بدهد؟
– «کسی نیست. کی منو یادش میاد؟ قدیمیها که مردند. جوانترها هم اصلاً منو ندیدند. چند بار رفتم زابل و گنبد. نامه بردم اما فایده نداشته. خسته شدم از بس به این و آن رو انداختهام. خجالت میکشم…»
– توی تهران چه کار کردهاید؟ بین همسایهها و محلیها، بین آدمهایی که پیششان کار میکنید و… بالاخره کسانی هستند که شما را بشناسند. قبول دارم خسته شدهاید، اما ارزشش را دارد. حداقل به خاطر بچهها.
– «الان چهارده ساله که همین روبهرو مینشینیم. خیلیها ما رو میشناسن و مشکلمون رو میدونن… اما نمیتونن شهادت بدن. پیش امام جمعه مسجد هم رفتهام و همه چیز رو تعریف کردم. میخوان کمک کنن اما میگن: از کجا بدونم زابل بودی، گنبد بزرگ شدی و دروغ نمیگی؟»
کارهایی هم که از طریق ثبتاحوال دنبال میکنند هنوز به جایی نرسیده.
زن میگوید: «ثبتاحوال شهرستان رفتیم گفتن باید نامه از بالا بیاری».
– خب چرا نمیرین از اونجا نامه بگیرین؟
– «همه جا نامه رد کردیم. هنوز جوابی نیامده…»
از بین دخترها فقط زهرای هفت ساله و از پسرها محمد ۹ ساله و عبدالرضای چهار ساله کنار پدرشان نشستهاند. بقیه در اتاق دیگرند. شیرمحمد پسر بزرگ خانواده خانه نیست. دو سال پیش به خاطر نداشتن شناسنامه و ضامن معتبر بیکار بوده.
– «میره سر کار. کارگر ساختمانه».
شاید که نه، حتماً این کار برای نوجوانی به سن و سال او آن هم در این فصل سرد، سخت و طاقتفرساست. اما فکر نمیکنم این چیزها خیلی برایشان مهم باشد. مهم این است که او کار کند. اندک پولی دربیاورد و کمکخرج خانه باشد و مهمتر از همه اینها اینکه کسی بابتش «شناسنامه» نخواهد.
کلثوم هم دختر بزرگ خانواده است که آن زمان تازه ازدواج کرده بود.
– چرا اینقدر زود عروسش کردید؟
– «دادیمش به خواهرزادهام. اونها بهتر ازش نگهداری میکنن. وضعشان بهتره».
– چه جوری ازدواج کرد؟ بدون شناسنامه؟
– «آخه خواهرزادهام هم شناسنامه نداره».
از هر جا شروع میکنیم آخر سر به یک بنبست میرسیم: «بیشناسنامهگی»
کلثوم حالا در ۱۵ سالگی مادر شده و پدرش میگوید که زندگی خوبی دارد.
– «بچهها هیچ کدام درس نخواندهاند. هیچ مدرسهای آنها را قبول نمیکند چون شناسنامه ندارند. فقط زیلخاست که کمی خواندن میداند. آن هم به همت خودش و لطف خانمی که در همان محله زندگی میکند.»
حالا وضعیتشان فرق میکند. به جز عبدالرضا، بقیه خواندن و نوشتن میدانند. به لطف یکی از بچههای جمعیت امام علی (ع) که میآید و به نوعی معلم بچههاست. آن هم بدون هیچ چشمداشتی.
اینجا آنقدر مشکل ریز و درشت وجود دارد که همین خواندن و نوشتن دانستنشان، خوشحالمان میکند.
بینهایت هم اهل شیطنت هستند. مدام از این اتاق به اتاق دیگر میروند و سر و صدا میکنند. گاهی هم توپشان میافتد بین حرفهای ما. پسرها مثل بیشتر همسنهایشان عاشق دنیای توپ گردند و فوتبالیست شدن.
– «آنها در خانه به دنیا میآیند، چون بیمارستان رفتن در تهران دردسر دارد. شناسنامه میخواهد و پول. تصورش سخت نیست که وقت دنیا آمدن هر کدام از آنها چه وضعی در این خانه حاکم است. لابد بچهها در اتاقی میمانند و اتاق دیگر میشود اتاق زایمان و حتماً یکی از زنها مامای آن دیگری میشود و مادر آنقدر درد میکشد تا بچه به دنیا بیاید. یک بیشناسنامه دیگر. نمیدانم توی این دو اتاق کوچک جای عشق کجاست، جای اخلاق کجاست، جای…»
زن دوم مرد تازه به جمعمان اضافه میشود و دوباره به آن اتاق دیگر میرود و برمیگردد. با نوزادی در بغل کنار مرد مینشیند. رضایت مرد را میتوان به راحتی دریافت.
– «خانوم رو تازه از بیمارستان آوردهام.»
حالا میفهمم زن کجا بوده. لابد داشته به نوزاد هفتروزهاش شیر میداده. به کوچکترین بیشناسنامه. اسمش را گذاشتهاند «صادق». وگرنه بیرون از این خانه کسی آنها را نمیشناسد. انگار کسی به دنیا نیامده. انگار اتفاقی نیفتاده. مرد از مخارج بیمارستان گله میکند:«خرجش ۲۵۰هزار تومن شد. بیمه هم که نیستیم کمکمون بشه.»
میخواهم بگویم: خب اقدام کنید و بیمه بشوید که یادم میآید بیمهشدن هم «شناسنامه» میخواهد. اوضاع شبیه یک کلاف شده، بیهیچ سرنخ و نکته امیدوارکنندهای. ما هم قول میدهیم هر کاری میتوانیم برایشان بکنیم. لطیف هم تازه رسیده و بچهها آماده میشوند برای رفتن سرکار.
بیرون برف آرامآرام شروع به باریدن کرده…
پ.ن: این نوشته کار مشترکی است از نیما اکبرپور و شروین خدابخشی
بدون دیدگاه! نخستین کسی باشید که دیدگاهی مینویسد.