میدانی دخترم یک چیزهایی بدجور توی ذهنم میماند. انگار حک شده باشد روی دیواره یک غار. از آنهایی که مال هزار سال پیش هستند و یک باره کشف میشوند و در اخبار گرد و خاک میکنند و تا چند ماه نقل محفل دانشمندانند. یک همچین حافظهای دارم من. اما تا دلت بخواهد این مغز در حفظ و ضبط مزخرفات سررشته دارد. هر چیز جزئی به درد نخور را حفظ میکند. بعد مثل خروس بیمحل پسش میدهد. عینهو انگشتی که تا بند سوم رفته باشد تو حلقت، همه چیز را بالا میآورد و میپاشد روی زندگیم و زهرمارش میکند. در عوض هر چیزی که دوزار به درد میخورد را گم میکند. انگار ریخته باشیشان توی سیاهچاله. انگار توی ظلمات گمش کرده باشی. سوزن میشود توی انبار کاه. یک قطره شربت آلبالو میشود برای یک سطل آب. نه طعم دارد نه رنگ. کافی است بخواهم اسم ده تا از بهترین فیلمهایی را که دیدهام به خاطر بیاورم. امکان ندارد به سومی برسم. خلاصه حافظه من یک همچین چیز مضحکی است دختر جان.
روز اولی که مادرت به خانهام آمد، دقیقاً یادم است بیست و سوم آذر بود. این را به این خاطر یادم مانده که هفت روز مانده بود به شب یلدا و ما هفته بعدش میهمانی تولد پژمان دعوت داشتیم. آن روز دامن کوتاه کرم رنگ پوشیده بود و یک تاپ قهوهای. خیلی دوستش داشتم. موهای بلندش هم دیوانهام میکرد. برای همین وقتی دو سال بعد کوتاهش کرد، انگار یک هو شده باشد یک آدم غریبه.
یک دوستی داشت به اسم سیاوش. از دوران دانشگاه با هم دوست بودند. حالا نمیدانم سیاوش بود یا کیارش. شاید هم اسمش کورش بود. دقیقاً یادم نیست. به هر حال یک روز توی کافه گودو چهارراه ولیعصر دیدمشان. نشسته بودند چیک تو چیک و میگفتند و میخندیدند. رفته بودم یک چیزی برای مادرت بخرم. دیده بودم توی فیلمها، از هزار و یک نفر دیگر هم شنیده بودم که زنها از کادوهای غیرمنتظره خوششان میآید. من هم هر از گاهی این کار را میکردم. یک چیزی میخریدم. نه هر چیزی. همین که از جایی رد میشدم یک چیزی میدیدم که من را به یاد مادرت میانداخت، برایش میخریدم. تا چند وقت پیش هم این عادت را داشتم. بعد از این همه سال… الان که دیگر توانش را ندارم. بدنم جواب نمیدهد. آدم است دیگر. گذاشتهامشان توی کمد ته انباری. کشوی وسطی. یک عالمه خرت و پرت آنجاست. چه میدانم کلاه حصیری، استکان صورتی کریستال، گوشواره دستساز. از همانها که مادرت عاشقشان میشد. به قول خودش یک مشت جینگیل وینگیل.
آن روز هم یک دستکش بافتنی گلیرنگ خریده بودم برایش که روی هر لنگهاش یک گل کوچک با سه تا نگین دوخته بودند. بگذار نشانت بدهم. همین که الان توی دستهایم است. یک هو چشمم افتاد به کلاغی که داشت از توی یک قوطی، قلپ قلپ آبجو میخورد. هر بار، قوطی روی زمین قل میخورد اما بیخیال نمیشد. ناخودآگاه چشمم افتاد به کافیشاپ. احتمالاً داشتم با خودم خیال میکردم اگر مملکت همانطور مانده بود، اینجا نوشیدنی الکلی هم سرو میکردند. این بود که چشمم افتاد به مادرت و سیاوش. این یکی دیگر از آن عادتهای ناجور من است که دنبال فکرهایم میدوم. آدم که نباید توی ابرهای بالای سرش گم بشود. چشمم به آشغالدانی سر کوچه میافتد. تویش دستهگل میبینم. یاد گلابدره میافتم. بعد فکرم پرواز میکند به چند سال قبلش. یاد دوستم میافتم که با هم رفته بودیم گلابدره. همان بهزاد که چند روز بعدش توی دریا غرق شد. بعد هم دلم میخواهد بروم آشغالدانی را بغل کنم و به یاد دوست ناکامم های های گریه کنم. انگار که بهزاد در قالب یک آشغالدانی بوگندو تجسد پیدا کرده باشد. خب معلوم است این طور وقتها مردم فکر میکنند زده است به سرم.
آن روز هم یک دستکش بافتنی گلیرنگ خریده بودم برایش که روی هر لنگهاش یک گل کوچک با سه تا نگین دوخته بودند… فکر میکنم این را یک بار برایت گفتم. کجا بودیم؟ آها. سیاوش را میگفتم. حالا دقیقش هم یادم نیست که اسمش سیاوش بود یا کیارش بود یا کورش. مهم این است که من از همان اولش هم از اسم سیاوش متنفر بودم. دائم با مادرت تلفنی حرف میزد. چت میکرد. چه میدانم اساماسبازی میکرد. دیوانهام میکرد.
خیلی دلم میخواست قبل از هر چیز یک بلایی سر این کلاغ بیاورم. کلاغها تکلیفشان را با آدم روشن نمیکنند. معلوم نیست چند سال عمر میکنند. بعد هم یک جوری توی چشم آدم نگاه میکنند که انگار بیشتر از هر کسی میفهمند. حتی از تو بیشتر. من هم همیشه یک اعتقاد مریض داشتهام که هر کسی، بیشتر از من نمیفهمد. نه این که تعدادشان کم باشد. اما به هر حال خودم را جزو کسانی میدانستم که از سطح متوسط جامعه بیشتر میفهمند. کلاغ اما همیشه حرصم را در میآورد. با آن عمر نامعلومش و با نگاه بیحالتش. یک بار کلاغی را دیدم که دوش میگرفت. زیر یکی از این آبچرخانهایی که توی پارکها برای آب دادن به چمنها کار میگذارند، رسماً دوش میگرفت. ضل گرمای تابستان. کنار موزه فرش. سر فاطمی. نگاهم میکرد و نوکش را به طعنه بالا میانداخت. خیلی دلم میخواست قبل از هر چیز یک بلایی سر این کلاغ بیاورم.
این یکی که وسط چهارراه ولیعصر نشسته بود و داشت آبجو میخورد. ماءالشعیر نه. آبجو! دقیقاً همان مارکی که خانه شبنم دیده بودم. یادم نیست شاید هم لبی تر کرده باشم. شبنم و کورش. رفته بودم کامپیوترشان را درست کنم. شامی آماده کرد و روی میز چید و به من گفت آبِج میخوری؟ اولش نفهمیدم که چه میگوید. پرسیدم چی؟ گفت آبِج. آ.بِ.ج. یعنی آبجو. آبِ جو. مثل کَلَپچ. که یعنی کلهپاچه… میخوری؟ یادم نیست چه گفتم. آره یا نه را یادم نیست. خوردم یا نخوردم؟
کجا بودیم؟ راستی هوا بیرون سرد است؟ من چرا دارم میلرزم؟ از درز در و دیوار دارد سوز میآید. تو چطور توی این هوا تا اینجا آمدی بچه؟ تنهایی چطور این همه راه آمدی؟ الان نباید مدرسه باشی؟ یخ نزدی؟ یخ نمیزنی؟ ای کاش میشد دستهایت را توی دستهایم بگیرم و تویشان ها کنم. بیرون صدای کلاغ میآید. الان باید پاییز باشد. شب یلدا را رد کردهایم؟ از پژمان خبر نداری؟ همان دوستم که تولدش شب یلدا بود؟
کجا بودیم؟ نریز عزیز من. آب نریز. آب نه… چه میدانم گلاب نریز روی سقف خانهام. یخ میزنم. سردم میشود. اینجا که وسیله گرمایشی ندارد دخترم. چرا کاری میکنی که سرت داد بکشم؟ از بوی گلاب متنفرم. نریز. جان مادرت نریز. سردرد میشوم. استخوانهایم درد میکشند و میلرزند. هر چند دیگر چیزی هم از آنها باقی نمانده. از همان روزی که افتادم کف خیابان و گردنم شکست و لگنم خرد و خاک و شیر شد، دردش توی تنم مانده. رطوبت که به من میرسد، دردم به هوا میرود. ناخن میکشند توی ششهایم.
در عرض چند ثانیه همان چهار تا پوست و گوشت و استخوانمان پکید. پاففف. صدایش هنوز توی گوشم است. صدای برخورد جمجمهام روی آسفالت. هزار بار میچرخد توی کلهام. منعکس میشود و بازتابش از گوشهایم میزند بیرون. دنیا دور سرم میچرخد. صدای خرد شدن استخوانهایم را میشنوم که با صدای بوق ماشینها مخلوط میشود. حالا هر چه فکر میکنم، جزئیاتش را به یاد نمیآورم. گفتم که این حافظه لعنتی هر چیزی که دوزار به درد میخورد را گم میکند. انگار ریخته باشیشان توی سیاهچاله. انگار توی ظلمات گمش کرده باشی.
یادم نیست خودم پریدم… هلم دادند… به هر حال پل عابر تقریباً بلندی بود. از اینهایی که پلهبرقی برایش گذاشتهاند و دو طرفش هم بیلبوردهای تبلیغاتی بزرگ دارد. دقیقاً یادم نیست چه شد. دستکشهای گلیرنگ را دستم کرده بودم. نریز دختر جان. سردم میشود. نزن. با سنگ نزن روی سقف خانهام. کلاغهای این قبرستان لعنتی بیدار میشوند. قارقار میکنند. اعصابم بهم میریزد. خستهام کردی. خوابم میآید. برو توی اتاقت. سردردم دوباره عود کرده. میخواهم بخوابم. برو توی اتاقت. پردههای این پنجره را هم بکش که نور نیاید تو. دفعه بعد هم گلاب نیاور. آبجو را ترجیح میدهم.
قشنگ بود…خیلی… آفرین.
عالی بود آقا نیما
تا ۵ دقیقه هویجوری مونده بودم تو حسی که ساخته بودی …
من نمیشناسمت
ولی از طرز نوشتنت معلومه که چه طرز فکر کردن عجیبی داری
دوست داشتم این داستان کوتاه رو… و اما حافظه… که نوشتی عین حافظه منه…. فقط مال من خاطرههای خوبم توش میمونه تا حد زیادی… اه… این چرا این جوری تایپ میکنه؟
مرسی… خوب بود.
تیکههای آبِج و کَلَپچ (ما می گیم: کَلچ) بسیار ملموس بود.
خیلی قشنگ بود. و خیلی شاعرانه! برنامهی قشنگت (کلیک) رو نگاه میکردم. ولی فکر نمیکردم همچین روحیهی شاعرانهای هم داشته باشی. (اتفاقی از وبلاگ نیما دهقانی وارد سایتت شدم ولی از این به بعد همیشه میام).
محشر بود… هیچ وقت تو یه داستان کوتاه از این شاخه به اون شاخه پریدن و هذیانگوییهای قهرمان اینقدر به دلم نچسبیده بود…
ممنون…
نیما خان جان هرچی بگم تکراریه.
عیبی نداره برای ما که از حافظمون با چیزای تکراری کار میکشیم، تکراری قشنگی بود از یه قاب خالی یه زندگی. خوشا به حالت.
آخرش رو دوست داشتم خیلی.
فقط میتونم بگم فوقالعاده بود.
نیما جان
استعداد داستاننویسیات حسابی شکوفا شده. من که خیلی لذت میبرم، هر کی هم خونده خوشش اومده. به فکر کتاب کردن داستانهات باش.
موید باشی
واقعا عالی بود
برام تجربه خوندن بعضی از نوشتهها، مثل نوشتههای مصطفی مستور رو تداعی کرد.
عنصر کلاغ رو هم دوست داشتم توی داستان، یعنی خیلی خوب ازش استفاده شده بود.
به کام باشی
سلام
ووووییییییی چسبید بهم
عالیییییییی
موفق باشی
چشمم به آشغالدانی سر کوچه میافتد. تویش دستهگل میبینم. یاد گلابدره میافتم. بعد فکرم پرواز میکند به چند سال قبلش. یاد دوستم میافتم که با هم رفته بودیم گلابدره. همان بهزاد که چند روز بعدش توی دریا غرق شد. بعد هم دلم میخواهد بروم آشغالدانی را بغل کنم و به یاد دوست ناکامم های های گریه کنم. انگار که بهزاد در قالب یک آشغالدانی بوگندو تجسد پیدا کرده باشد
قشننگ بوود 🙂 البته الان که به تاریخ ِکامنتا نگاه میکنم نسبتا قدیمین… گویا دیر رسییدم.