نمیدونم اصلاً زمان برای یه بازی وبلاگی دیگه مناسب هست یا نه… هفته پیش که سلمان رو دیدم و درباره اولین بازی وبلاگستان فارسی صحبت کردیم، به سرم زد که شاید بد نباشه توی این روزهای پایانی سال ۸۸ یه بازی کوچولوی وبلاگی دیگه رو شروع کنیم. یک سال دیگه هم به عمر ما اضافه شد. به عبارت دیگه یک سال بزرگتر و شاید هم پیرتر شدیم. دغدغههامون بیشتر شد. شاید دردهامون. اما خیلی از ما به دنیای کودکی خودمون غبطه میخوریم. من خودم وقتی یه بچه رو میبینم که توی دنیای شاد خودش غرقه، با خودم میگم ای کاش من هم مثل این غمی نداشتم. فقط و فقط به لحظه فکر میکردم.
گاهی میشینم و به گذشتهها فکر میکنم. این که چه خیالاتی توی کودکی خودم داشتم و وقتی بزرگ شدم، دنیا چطور تصوراتم رو به کلی و بیرحمانه بهم ریخت. کوچیک که بودم طور دیگهای فکر میکردم.
– سال ۵۷ و توی بحبوحه انقلاب وقتی از پنجره خونهمون به تظاهرات نگاه میکردم، مردمی رو میدیدم که پارچههای شعار رو به دو تا چوب بستن و توی خیابون راهپیمایی میکنن. پارچهها رو از چند جا سوراخ کرده بودن تا باد به پارچه شکم نندازه و مثل بادبانش نکنه. من فکر میکردم اون سوراخها جای گلوله و تیرهای هواییه.
– چهار پنج ساله که بودم یه تیشرت سرمهای داشتم با راهراههای افقی رنگارنگ. اون رو که میپوشیدم فکر میکردم باهوشتر میشم.
– چهار پنج ساله که بودم، یه پیاز رو برداشتم و پوسته شفاف داخل یکی از لایههاش رو آروم جدا کردم. خیلی شبیه پلاستیک فریزر بود. واسه همین فکر میکردم، پیاز رو توی کارخونه درست میکنن. بعد که فهمیدم پیاز رو میکارن و از زیر زمین درش میارن، به این نتیجه رسیدم که پلاستیک فریزر رو از پوسته پیاز میسازن.
– ابتدایی که بودم یه مدادتراشهایی میفروختن که شکل مداد بود. وقتی مدادهامون رو باهاش میتراشیدیم، تراشهها توی شکم مداد جا میشدن. یه کارتونی اون موقعها پخش میکردن به نام مداد جادویی. پسر توی کارتون با مداد جادوییش هر چی میکشید، نقاشیش تبدیل به واقعیت میشد. من یکی از اون مدادتراشها میخواستم. چون فکر میکردم مداد جادوئیه.
– وقتی میرفتیم عروسی، موقع عکس گرفتن که میشد، فکر میکردم اگه کنار عروس وایسم، اون خانوم میشه زنعموم! شاید واسه این که اولین عروسی که یادم مونده، عروسی عموم بود و اون خانومه شده بود زنعموم.
همه بچهها تصورات خندهداری دارن. ده درصد کودکان بریتانیایی فکر میکنن که تلفن رو ملکه اختراع کرده [+]. شما بچه بودین چه فکرهای خندهداری میکردین؟ نمیخوام سه چهار نفر رو انتخاب کنم تا اونها به این سؤال جواب بدن. هر کی دلش میخواد این بازی رو ادامه بده و از هر کسی که دلش میخواد دعوت کنه به بازی.
بچه که بودم فکری نمیکردم چون نمیدونستم خوشبختی کودکانه زود تموم میشه و مشکلات زندگی میاد…
بچه که بودم فکر میکردم توی تلویزیون یه سری آدم هستن که برای ما برنامه اجرا میکنند.
یکی از دوستام هم میگفت اگه میخوای کوچولو بمونی نباید غذا بخوری.
بچه که بودم وقتی میخواستم بخوابم باید حتما قبلش میرفتم دستشویی!!!
نکته اینجاس که وقتی از دستشویی میومدم بیرون باید سینهخیز میرفتم توی رختخوابم! اگر به هر دلیلی راه میرفتم یا میدویدم باید دوباره میرفتم دستشویی و دوباره سینهخیز میومدم توی رختخوابم.
خودمم تا حالا دلیلشو نفهمیدم :دی
یه بار دیگه که بچه بودم!
خونه ما یه پنجره بزرگ داشت رو به حیاط خونمون که شبهایی که ماه کامل میشد کاملا ماه رو میشد دید.
و من توی همین شبها فکر میکردم باید تا صبح بیدار بمونم تا ماه تنها نباشه و به خودم میگفتم که ماه واسه خاطر من اومده و من نباید بخوابم.
که بعدش مامانم من رو پیش دکتر برد و کلی دارو که من روانی شدم یا جنزده شدم یا نمیدونم…
ولی هیچ کس به حرفم گوش نمیداد و باور نمیکرد که من فقط به خاطر ماه بیدار میمونم.
بچه که بودم فکر میکردم وقتی میخوام برم دستشویی باید صداهای عجیب غریب در بیارم.
همه فکر میکردن فشار زیادی بهم میاد واسه همین منو هی دکتر میبردن.
بچه که بودم فکر میکردم وقتی ما خوابیم تازه دنیای اسباببازیهامون شروع میشه. چراغو خاموش میکردم و از زیر پتو یواشکی زیر نظرشون میگرفتم. عروسکها رو میپاییدم که سراغ هم میرن و مهمونی میدن و حرف میزنن با هم. سربازها رو میچیدم و فکر میکردم منتظرن تا خوابم ببره و شیپور جنگ رو بزنن. ماشینها راه میافتن…
صبح که بلند میشدم جاهاشونو چک میکردم که من خوابم برده چی شده؟!
بچه که بودم فکر میکردم که سیگار که بکشن حامله میشن و تصورم این بود که مامانم ۲ بار سیگار کشیده و من و برادرم به دنیا اومدیم
سلام
بازی جالبی بود. با اجازه منم خوشم اومد انجامش دادم.
بچه که بودم فکر میکردم مردها پسر به دنیا میارن زنها دختر!
بچه که بودم فکر نمیکردم ولی برام سوال بود این دولتمردان کجا زندگی میکنن، یعنی خب بالاخره یه جایی زندگی میکنن دیگه اونجا کجاس، باید یه جای خاصی باشه. مثلاً یه ساختمون بخصوص که رهبر یه جا زندگی میکنه رئیس جمهور یه جا.
ولی یه چیز دیگه که به تو میخوره و عمرا تو همچین ذهنیتی میتونستی داشته باشی اینه که فکر میکردم شمال اسم یه شهره کنار دریاس ولی از اونجا که بلوغ جغرافیاییم خیلی زود اتفاق افتاد هنوز هفت سالم نبود که به این عقیده میخندیدم.
بچه که بودم فکر میکردم داییها باید عینک داشته باشند و الکی هر کسی دایی نمیشه. آخه هر سه تا دایی من عینک داشتند.
بعدها که خودم هم دایی شدم عینکی شدم. 🙂
بچه که بودم؛ از کمد دیواری خونمون میترسیدم!
هیچوقت نمیتونستم تو اتاق تنها بمونم!
از تنهایی میترسیدم.
تو حیاطمون یک کنتور برق بود (از اون قدیمی زشتا!) یک بار انگولکش کردم! برق منو گرفت…
از اون موقع فکر میکردم کنتر لولو خورخورهست!
نگاش که میکردم فکر میکردم یک مرد زشت اونجاست…
وقتی که بچه بودم… تا میومد بادبادکم بره هوا… فکر میکردم منم با خودش میبره!
به همین خاطر در سن ۵ – ۶ سالگی هرگز بادبادکبازی نکردم…
سره کوچمون یک قصابی بود… من هم روم تاثیر گذاشته بود!
نایلون فریزر رو برمیداشتم، پر آب میکردم، درشو میبستم، شروع میکردم مثل گوسفند سر بریدن! بعد از بند رخت آویزونش میکردم که مثلا پوستشو بکنم!
بچه که بودم علاقه عجیبی به زودپز داشتم!
آخر سر اون قدر پیله شدم تا مادرم رفت برام یک زود پز کوچولو خرید! همیشه باهاش بازی میکردم!!!!
مرسی نیما جان که این بازی رو راه انداختی… نظرت درباره کودکیم چیه؟ :))
اینو یادم رفت!
بچه که بودم…
با خونهبازی ارگ (کیبورد موسیقی) میساختم و بعد از پخش شدن آهنگی شروع میکردم به نواختن موسیقی خیالی…
یادش بخیر… لیلا فروهر زیاد گوش میکردم.
آخرش مادرم رفت لبنان برام یه ارگ ناسیونال خرید. یادمه اولین آهنگی که تونستم باهاش بزنم، الهه ناز و آهنگ شاد، قد و بالای تو رعنا رو بنازم! بود که همه فکر میکردن من نخبه موسیقی هستم! با اینکه من گوشم قوی بود و هرچی میشنیدم میتونستم بزنم! اون هم با یک دست!
در ادامه یادمه مادرم یه ارگ ۸ هزار تومنی کاسیو برام خرید… بعد از ۳ سال خرابش کردم. رفتیم یک کیبورد گرون! ۶۰ هزارتومنی یاماها خریدیم که اندازه قدم بود!
بعد ۷ الی ۸ سال پیانو دیواری یاماها خریدیم.
با یادگیری پیانو، سازهای بادی مثل دودوک و فلوت کلیددار هم یاد گرفتم.
بچه که بودم اولین باری که مدرسه رفتم ناظم بهمون گفت باید سرتون رو ماشین کنین و من تا ۳ روز بهانه میاوردم که مدرسه نرم از ترس اینکه میخوان با یه ماشین گنده از روی سرم رد شن و سرم زیر لاستیکاش له میشه.
بچه که بودم وقتی میرفتم روی پشتبوم و ساختمونای چند تا خیابون اون طرفتر که از نظر من خیلی دور بود رو میدیدم خیال میکردم اونجا آمریکاست، آخه خیلی دور بود…
نیما جان خسته نباشی نظرم شاید بیربط باشه.
بیبیسی یک نرمافزار معرفی کرد به اسم Haystack به این آدرس:
http://www.bbc.co.uk/persian/iran/2010/03/100316_l13_anti_filtering_vid
شامل میشه بگی از کجا میشه دانلود کرد.
نیما: هنوز عرضه عمومی نشده.
– وقتی بابام موقع رانندگی از کامیونها سبقت میگرفت بهش افتخار میکردم و فکر میکردم قویترین مرد دنیاست…
– به یکی از دوستهای ۲۵ ساله داییم گفتم اگه برای مادربزرگم دندون مصنوعی بخره باهاش ازدواج میکنم…
-گوشهها برام لذت بخش بودن، مثل الان..
اوخ
سلام نیما جان
خوبی؟
آقا خیلی چاکریم
تو اومدی دوبی و انقدر بهم نزدیک بودی و خبر ندادی!
خب، میومدی بندر عباس
البته نیما جان اومدنت با خودت بود ولی برگشتنت با سربازان گمنام اما زمان.
رساتی سرعت اینترنت پایین بود؟؟
ما که آرزو داریم اون سرعت رو داشته باشیم اینجا. پس اگه سرعت اینجا رو ببینی چی میگی!
تو اینترنت سرعت چنده؟ نکنه همهش فیبره.
هیچی یادم نمیاد متاسفانه!
بعد از شش ماه، کودکی را بازی کردهام. 🙂