قلپ آخر قهوهام را سر میکشم و فنجان را میگذارم روی نعلبکی و به صندلیای تکیه میدهم که همراه یک میز گرد کوچک توی پیادهرو گذاشته شده است. نشستهام بیرون یکی از دهها قهوهخوری کوچکی که معمولاً ساندویچهایی هم آماده میکنند و میشود با یک فنجان قهوه ساعتها کنار خیابان نشست و نوشید و خورد و به مردم نگاه کرد. روبهرویم یک باجه تلفن است که مثل همه باجههای تلفن لندن، رنگ قرمز جیغی دارد و بیشتر صبحهای اول هفته بوی ادرار رهگذران مستی را میدهد که شب قبل خودشان را از فشار زیاد پس از نوشیدن خلاص کردهاند.
دختر ظریف و خوشلباسی دست پسر کوچکی را میکشد و به دنبال خود به درون باجه میبرد. شمارهای را میگیرد و شروع به صحبت میکند. خودش به زور ۲۵ سال را دارد و پسرش هم حداکثر ۵ یا ۶ سال. صدایش کمکم اوج میگیرد و به جیغ تبدیل میشود. روسی حرف میزند یا زبانی شبیه آن. یکی از زبانهای خانواده اروپای شرقی که میتواند مجاری، لهستانی یا هر کدام دیگر باشد. گریه میکند و زار میزند. هر چه هست با آن کسی که آن طرف گوشی است، مشکل عاطفی شدیدی دارد. صدایش آن قدر بلند است که توجه هر رهگذری را به خودش جلب میکند. کلهام را کردهام توی موبایلم و سعی میکنم خودم را مشغول کنم اما حجم زیاد هقهق و غم عمیقی که توی صورتش است، جایی برای بیتفاوتی در نظر نمیگیرد. چند دقیقه بعد گوشی را میکوبد روی تلفن و از باجه بیرون میآید. نفسی عمیق میکشد و روی صندلی روبهرویم مینشیند. دستانش را میگذارد روی صورتش و چنان هقهق بلندی سر میدهد که انگار عزیزترین کسش را از دست داده. با همان زبان ناآشنا با خودش حرف میزند و گریه میکند. حالا آدمهایی که رد میشوند بعد از این که نگاهی به او میاندازند، یک نگاه عجیب هم به من حواله میکنند که کلهام را کردهام توی موبایل و سعی میکنم بیتوجه باشم. سرشان را به نشانه تأسف تکان میدهند و میروند. صحنه مضحکی است. انگار منم که اشکش را در آوردهام. کمکم خودم هم دارم احساس گناه میکنم. دخترک نگاهی به من میاندازد و با زبان خودش یک چیزهایی میگوید که اصلاً سر در نمیآورم. و میان آن همه واژههای ناآشنا کلمهای را بیش از همه تکرار میکند. چیزی شبیه «تروس» که بین «ت» و «ر»اش هم هیچ مکثی نیست. نمیدانم اسم کسی است یا یک جور فحش روسی که حواله من میشود. بلند میشوم. کیفم را میاندازم روی دوشم و راه میافتم. پسرک روی زمین نشسته و با دو تا از ماشینهای مدل کوچکی که در دستانش گرفته بازی میکند. بیتوجه به زمان و مکان. باران سوزنی چند دقیقهای است که شدید شده. کلاه کاپشنم را روی سرم میکشم و وارد اولین کوچهای میشوم که جلویم ظاهر میشود.
نیما خان دیگه دسترسی از طریق فید هم مقدور نیست
ولی ما همچنان هستیم!!!!
عالی بود نیما. قلمت خیلی تاثیرگذار بود.
خیلی خوب بود.
رفتم تو بحر سن و سال و بچه و ماشین اسباببازی…
من ۳۰ ساله بودم که با دو تا بچه اینطوری فریاد میکشیدم
سلام آقا نیما! مطلبت خیلی جالب بود! راستی تو لینکدونیت وبلاگها رو نیز میندازی؟ :)) یه نگاهی به این بکن خیلی روش زحمت کشیدم!!!
grafa.blogfa.com
خیلی ممنون! مطالبتم عالین. همیشه بهت سر میزنم!
کاش لااقل میشد یه جوری فهمید حرف اون زن رو… که شاید التماس میکنه، شاید کمک میخواد، شاید … ولی خب فکر کنم کاری نمیشد کرد.
روزانهنویسیهات مثل همیشه عالی و خوبه. مرسی از نوشتههات که با اون همه مشغله، با ما به اشتراکشون میذاری.
سلام،
یه جورایی تاثیرگذار بود… یه جورایی کل نوشتت چفت و جور بود… یه جورایی…
خدائی باحال بود