اولین بار وقتی دیدمش که آمدم پشت پنجره اتاقم. دوشنبه شب بود. دوشنبه بودنش را یادم هست برای آن که دوشنبهها تعطیلم و فردایش باید بروم سر کار. هفتههای من سهشنبه آغاز میشود. هر کسی یک جور است. زندگی ما هم یک جور دیگر. به خاطر کارم یکشنبهها و دوشنبهها تعطیلم. اولین بار، وقتی دیدمش که آمدم کنار پنجره اتاقم. علتش هم سر و صدای آتشبازی بود که ساعت یازده شب بر پا شده بود. طبق معمول علتش هم نامعلوم بود. بچه که بودم هر وقت صدای هلیکوپتر یا هواپیما میشنیدم، میدویدم کنار پنجره تا نگاهش کنم. ما شهرستانیها رفتارمان کمی متفاوت است با ساکنان شهرهای بزرگ. شهرهای بزرگ معمولاً یک فرودگاه دارند. از بچگی با سر و صدای هواپیما بزرگ میشوی. این جور چیزها هم برایت عادت که بشود، هیجانی نخواهد داشت. درست مثل کسی که صدای ساعت دیواری اتاق برایش عادی میشود. میشود پسزمینه صداهای دیگر. شب هم که میخوابد صدای تیک و تاک برایش فرقی با سکوت ندارد. برای همین است که تماشای هواپیما برای یک شهرستانی جذابتر از یک پایتختنشین است. این جور چیزهای ریز عادات ما را تشکیل میدهند. عادتهایی که نمیدانیم از کجا آمدهاند. رفتارهایی که ریشهاش را باید در گذشتهها جست.
یک روز بارانی در جای خشک و بیبارانی مثل تهران، چند نفری را میبینی که همیشه کنار دیوار حرکت میکنند. چنین کسی حتماً از یک شهر بارانی میآید. جایی که خانههایش شیروانیاند و راه رفتن کنار دیوار، مترادف است با در پناه بودن از باران… این یعنی قدم زدن زیر یک سقف یک متری در طول مسیر. یک عادت میتواند همراهمان سفر کند. از شمال بیاید تا تهران و از آنجا برود دور دستها تا لندن. هر چند هیچ سقفی، هیچ کجای دیگر، شیروانی نباشد. هر چند ارتفاع ساختمانها آن قدر بالا رفته باشد که تأثیری در شیروانی بیرونزده فرضی هم نداشته باشد. برای همین است وقتی باران میبارد کنار دیوار راه میروم. برای همین است که سر و صدای آتشبازی را که میشنوم مثل یک آتشبازیندیده میآیم لب پنجره. مثل یک آتشبازیندیده؟ چرا مثلش؟ خود خودش.
اولین بار که دیدمش کنار پنجره ایستاده بودم تا آتشبازی را ببینم. چشمم افتاد به پنجره زیرشیروانی خانه آن طرف خیابان. ایستاده بود بین پرده نیمهباز اتاقش. داشت رو به رو را نگاه میکرد. به گمانم او هم محو آتشبازی بود. اما آتشبازی که بالای خانه من نبود، سمت مخالف من بود. آن سو که من داشتم نگاه میکردم.
ایستاده بود و زل زده بود به من. خیره نگاهم میکرد و سیگارش را میکشید. با یک تونیک سفید تا روی زانوهایش. این را وقتی فهمیدم که نشست روی لبه پنجره و تکیه داد به یک سویش و کف پایش را چسباند به سوی دیگر. آرنج دستش را گذاشته بود روی زانویش و هر از گاهی پکی به سیگار میزد و به من خیره میشد. سعی کردم خودم را بیتفاوت نشان دهم و به آتشبازی نگاه کنم. به خوشههای نورافشان رنگارنگ در هوا که معلوم نبود انفجار بعدیش کدام نقطه آسمان را روشن خواهد کرد.
نگاهم ناخودآگاه سُر میخورد به پنجره اتاق زیرشیروانی رو به رو. دختری با موهای باز و نگاهی که میشد حدس زد خیره ماندن به آن یکی از سختترین کارهای ممکن است.
چند روز بعد در سوپرمارکت یکدیگر را دیدیم. اسمش کارمِن بود و اسپانیایی. دوست شدیم و چند ماه بعد نزدیکتر از دوست. یک شب در اتاق زیرشیروانی رو به رو خوابیده بودم. صدای نفسهای آرام کارمن تنها صدایی بود که نمیشد مانند تیک و تاک ساعت در سکوت حلش کرد.
صدای آتشبازی کشاندم به کنار پنجره. آتشبازی در سمت دیگر این خانه بود. همان جای قبلی. امکان دیدنش نبود جز با تماشای انعکاسش روی پنجره خانه من. داخل اتاقم را نمیشد دید. فقط انعکاس بود. نشستم روی لبه پنجره و سیگاری گیراندم و به تماشای انعکاس آتشبازی نشستم. دستی از پشت دور گردنم حلقه شد و آبشاری از مو بود که پاشید روی گردنم.
خیلی خوب بود نیما…. خیلی. انگار یه فیلم بود
نیما: ئه… مرسی 🙂
خیلی شیرین بود
واقعا مطلب زیبا و تأملبرانگیزی بود. اونجا که در باره ما شهرستانیها نوشتی یه حالت بغض بهم دست داد. نمیدونم دلیلش رو ولی آخرشم زیبا بود. کلا عالی بود. به وب منم سر بزن. منتظرم، موفق باشی
نیما: ممنونم آرش
موقع خوندنش احساس خوبی داشتم، به نظرم خوب بود.
قشنگترین عادت بچه کوچیکهای شهرستانی که صدای ئود از ته دل آدم بیرون میاره اون موقعی هستش که بهت با محبت خیره میشن تا تو رو کشف کنن
واقعاً جالب بود! دم شما خیلی گرم!
واقعا برای ما شهرستانیها این واقعیت وجود داره و هنوزم خیلیامون نمیدونیم که بعضی از این ویژگیها فقط در ما وجود داره! من هم مثل خودتون از شمالم، رامسر، اتفاقا نزدیکم هستم به شهرتون
خیلی خوب بود خیلی… اصلا فوقالعاده بود. حتی از یه فیلم کوتاه هم بهتر
خیلی قشنگ بود. کامل تجسم کردم. داستاننویس خوبیم هستی علاوه بر بقیه چیزها :دی
سلام
من بعضی وقتها برنامه کلیک شما را تماشا میکنم. امروز به طور اتفاقی برنامه عصیان را دانلود کردم، متن بسیار زیبایی بود. بسیار زیبا مینویسید.
با آرزوی روزهای خوب برای شما
خودمو حس کردم تو نوشتههات!
زیبا بود
مرسی…
خیلی خوب بود نیما
بهتر از همیشه
به نظر من بهترین و با احساسترین مطلب عصیان هستش این پست
در تمام مدت خوندن فقط دعا می کردم که خدا کنه اتفاق بدی نیفته! (به قول اجنبیجماعت کراس مای فینگر کرده بود دلمان برایت!) قشنگ بود و دل نشین. مرسی
سلام نیما جان ، ببخشید رو این پستت کامنت بیربط میذارم، راستش این داستان تگ شدن تو عکسای چرت و پرت داره منم روانی میکنه. میخواستم ازت بپرسم راهی نیست که کسی دیگه نتونه تگم کنه؟ این نوتیفیکیشنا داره دیوونم میکنه، خودم تو تنظیمات فیسبوک هیچی پیدا نکردم …
نیما: میتونی از بخش مای اکانت در بخش نوتیفیکیشن همه رو برداری.
یه مشکل فنی!
اون موقع که شما توی خونه بودین و داشتین آتشبازی رو نگاه میکردین به احتمال زیاد چراغ اتاقتون روشن بوده و شیشه از بیرون نقش آینه رو نداشت ولی وقتی دفعه بعد توی اون یکی خونه بودین به احتمال زیاد چراغ اتقاقتون (خونه خودتون) خاموش بوده و شما از اون تو میتونستین آنش بازی رو ببینین!
نیما: شما مشکلات فنی رو بر اساس احتمالاتی که میدین در نظر میگیرین؟ نه جانم توی این قصه در هر دو حالت چراغ اتاقم خاموش بوده.
ها…؛ اینم میشه!
(البته خیلی ببخشید جسارت کردما)
داستان زیبا و دلنشینی بود. به عنوان یک داستانخوان حرفهای توصیه میکنم داستاننویسی را جدیتر پیگیری کنید.
اما در ادامهی بحث جناب سینا یک نکتهی فنی دیگه: اگه در هر دو حالت چراغ اتاق خاموش بوده، چطور راوی داستان فکر میکنه دختره به اون زل زده؟ مگه دختره دوربین دید در شب داشته؟
نوشته خوبی بود آقای اکبرپور. حس غریبی و تنهابودگی!!! رو به خوبی نشون دادید.
چند دقیقه از عمرم به خوبی گذشت. مرسی
نیمای عزیز سلام
اول باید اعتراف کنم که تصوری که از شما داشتم بیشتر تو فضای فنآوری دور میزد تا ادب و فرهنگ اما خوب خوشبختانه اشتباه میکردم. میگم خوشبختانه چون فکر میکنم این طوری راحتتر میتونم درخواستم را از شما مطرح کنم.
با کلی سختی و البته ترس و لرز و بعد از دو سال که از تعطیلی هفتان میگذرد (امیدوارم هفتان سید رضا شکراالهی رو یادت باشه) تونستم دوباره یک هفتان دیگه درست کنم. (البته هفتان دیگر نامی است که خود صاحب هفتان از سر لطف به ما داد) و بدین ترتیب سایت فرهنگ خوان با کلی امکانات جدید مثل سایت بالاترین البته با منش هفتان مرحوم راهاندازی شد. فرهنگخوان محلی برای به اشتراک گذاشتن مطالبی هستند که دارای ارزش محتوایی بوده و در حوزه فرهنگ و اندیشه و هنر نوشته شدهاند. سایت به شکلی کاملا دموکراتیک توسط اعضاء اداره میشه و یک هفته پیش افتتاح شده و با کمال تعجب در این یک هفته تونسته بیش از ۱۲ هزار بازدید داشته باشه و ۵۰۰ عضو فعال را دارا بشه. حالا میخوام از شما خواهش کنم که این سایت رو در کلیک معرفی کنی. ما خطر کردیم و اومدیم وسط میدان حالا توی اطلاعرسانی واقعا خواهشمندیم که شما کمکمون کنید. امیدوارم با یک سرزدن به سایت به زحمتی که اعضاء و گردانندهاش برای آن متحمل میشوند آگاه شوی. ما رسالتی بر خودمان قائلیم که برای تحقق آن نیاز به اطلاعرسانی داریم و آن چیزی نیست جز ایجاد یک هویت فرهنگی و پاتوقی ۲۴ ساعته برای اهالی فرهنگ. میخواهیم در کنار هم باشیم و خدا میداند که صدایی بلندتر از برنامه کلیک را نمیشناسیم.
آدرس سایت:
http://www.farhangkhan.com
http://www.farhangreader.com
لطفا موافقت یا مخالفت خودتون رو از طریق ایمیل به ما اطلاع بدید تا بدونیم منتظر باشیم یا ناامید
سپاس از همراهیتان و بودنتان.
نیما: پاسخ رو ایمیل کردم مجید جان
با لفظ «شهرستانی» مشکل دارم! این یعنی چی دقیقا؟ تهران مگه جزو چه دستهای قرار میگیره؟ این تمایز قائل شدن بین چی با چی هست؟ شما شهرستانیها… لفظ قالب اکثر تهرانیهاس که با یه جور غرور بیان میشه! یعنی که ما سرتریم! یادمه بندرعباس که خدمت میکردم، بندریها به بقیه میگفتن شهرستانی حتی همین پایتختنشینها