فرض کنیم که یه ملتی داشته باشیم که اسمش باشه آمریکا و فرض کنیم که یه رهبری داشته باشن به نام جرج بوش. بازم فرض کنیم که کلی هم داعیه ریاست دنیا رو داشته باشن. فرض بعدی هم این باشه که همه دنیا بخواد ما رو بعنوان ملت خیلی خوب و بیگناه و البته دانشمند بشناسه. خب حالا این آمریکا مگه بیکاره صبح تا شب به فکر این باشه که همیشه نظام ما رو سرنگون کنه؟ یعنی اونا هیچ مشکلی ندارن که حالا گیر دادن به ما؟ من فکر میکنم ما به نوعی گرفتار بیماری دایی جان ناپلئونیسم شدیم. با این تفاوت که اون گیر میداد به انگلیس ما گیر میدیم به آمریکا. گرچه فکر میکنم اون پر بیراه هم نمیگفت. بیتعارف انگلیسیها تو کار کشور ما بیشتر دخالت کردن تا آمریکاییها. اگه این آمریکاییها از ۲۸ مرداد شروع به دخالت در امور مملکتی ما کرده باشن، انگلیسیها که شونصد سال قبل از اونا شروع کرده بودن. وانگهی تا اونجا که من یادم هست یه آمریکایی جوونی هم بود که تو تبریز معلم بود و در جریان مبارزات مشروطه کنار مردم تبریز جنگید و آخرش هم کشته شد. اما هر چی فکر کردم محض نمونه یه انگلیسی این جوری پیدا نکردم. بعدش هم سیاست همه کشورها اینه که تو کشورهای دیگه منافع خودشون رو دنبال کنن. مگه ما خودمون این کار رو نمیکنیم؟ چطور میشه که دخالت ما تو فلسطین یا جاهای دیگه پشتیبانی از ملت غیور تعریف میشه اما کار بقیه دخالت؟ مگه سیاست غیر از این نیست که هر کشوری دنبال منافع ملت خودش باشه؟ کار به جایی میرسه که بعضی وقتا کشورها در جهت سیاست خودشون از کودتاگرها هم حمایت میکنن. مگه ما خودمون پرویز مشرف رو تأیید نکردیم؟ خب همینه دیگه… سیاست ایجاب میکنه که مثلاً به فلان جنگجوی مخالف فلان دولت بگیم شورشی یا به بهمان جنگجوی مخالف بهمان دولت بگیم مبارز.
بدون دیدگاه! نخستین کسی باشید که دیدگاهی مینویسد.