دیشب مُردم. همین جوری بیهوا. داشتم فکر میکردم که برای فردا کدوم لباسم رو بپوشم. که یهو سر و کلهش پیدا شد. چشمای غمگینی داشت. بهم گفت حاضر شو که بریم. اصلاً اونطوری نبود که قبلاً شنیده بودم. نه لاغر بود، نه خاکستری. سرخ و سفید بود و هیکل خوبی هم داشت. فقط صداش خیلی غمگین بود. چشماشم که…. آها اینو یادم رفت بگم. قبلنا فکر میکردم که مَرده حتما. نگو زنه! بهم گفت حاضر شو که بریم. یه جور التماس، یه جور احساس تنهایی بود تو نگاهش. من هم باهاش رفتم. خیلی دختر خوبیه این عزرائیل. باور کنین!
……………………………………………………
بدون دیدگاه! نخستین کسی باشید که دیدگاهی مینویسد.