یک مشت پسر و دختر شرور و شلوغ بودند که از اتوبوس پیاده میشدند در ارتفاعات سبز و مهگرفته اسالم. وقتی رسیدند به کلبهای که سقفش پر از تکههای پوست درخت بود، رضا یادش آمد که کلید را جا گذاشته است. روی سقف دریچه کوچکی بود که یک پسربچه محلی به زور خودش را وارد کرد و در را از پشت باز کرد. یکی از دخترها از توی کیفش پانصد تومانی تانشدهای را درآورد و به پسربچه داد:
– بیا… اینو بگیر واسه خودت شوکولات بخر.
پسرک خوشحال و متعجب از این که مقدار زیادی پول دارد به سمت پایین دره دوید. عصر که برگشته بود و دور و برم میپلکید، بیهوا پرسید:
– ببخشید آقا! شوکولات چیه؟
بدون دیدگاه! نخستین کسی باشید که دیدگاهی مینویسد.