ساعت سه بعد از ظهر بود که تصمیم گرفتم داستانم را شروع کنم. این از آن تصمیمهای خاص بود. به قول پدرم تصمیم با صاد. راجع به ضربالمثلهای خانوادگی حتماً چیزهایی میدانید. بعضیهاشان را مثل نقل و نبات میشنوی از بچگی اما بزرگتر که میشوی میفهمی چقدر مزخرفند. مثل آن جملهای که پدرم میگفت. چه میگفت؟ این که آدم باد صبح زود بیدار شود تا همیشه بشَاش باشد. و من همشه فکر میکرم این بدشاش چه ربطی دارد به سحرخیزی آدمها! ساعت سه بعد از ظهر یک روز داغ تابستانی بود که تصمیم گرفتم داستانم را شروع کنم. یک روزی مثل امروز. گفته بودم که کجا بزرگ شدهام. نگفته بودم؟ میگویم به شما. لاهیجان بزرگ شدم. بعد از سالها تصمیم گرفتم با صاد. یعنی مثلاً که جدی. برای صدمین بار شروع کردم به نوشتن. خیلی چیزها توی سرم وول میخورد. فهرستشان کردم. از کتاب اکابر پدربزرگم و خاطراتش. از تظاهرات انقلاب و بچگی من و فکر و خیالهای قر و قاطی و سوراخهای روی پرچم که فکر میکردم جای شلیک تیر است و تسخیر پاسگاه و تفنگهایی که پیچده شده بودند لای پتو و شعارنویسهای روی دیوار که آرم سازمانشان را روی دیوار اسپری میکردند و پلیسهای تفنگ به کمر بسته و از اسمارتیز و بستنی دوقلو و سیگار آدامسی و جنگ و داییام که سربازی بود و برایمان مربای هویج میآورد از آنجا توی کنسروهای بزرگ که خیلی خوشمزه بودند و بالا رفتن از درخت و مدرسه و پاکنویس نوشتن از روی چرکنویسها و عمویم که معلم کلاس چهارمم بود و سختگیر بود و از همه بیشتر من را کتک میزد برای درس عبرت شدن دیگران و از ده تومنیها و بیست تومنیهای که پدربزرگم هر روز به من میداد و من تا مغازهاش رکاب میزدم که برسم و بگیرمشان. از دوره راهنمایی و یاد گرفتن فحشهای ناجور و فروختن بلورهای لوستر و جنگ و جنگ و سنگرهای مسخره توی حیاط مدرسه و مدیرمان که جبهه رفت و همکلاسیم که او هم رفت و همکلاسیهای موقتی که از تهران میآمدند و کلاسهایمان که ۴۰ و ۵۰ نفره میشد و سفره ناهار که همراه بود با برنامه ترانههای درخواستی رادیو کویت و عاقبت جنگ که تمام شد و من دبیرستان را تجربه میکردم و بزرگ میشدم و پدربزرگم که هنوز بیبیسی گوش میداد و منتظر اتفاق بود تا دانشگاهی شدم که مرد.
نگاه که کردم به اینها که زیر هم نوشته بودمشان، سایه جنگ بود روی همهاش. همهاشهـــــا! همهاش. هشت سال. حالا برای صد و یکمین بار ننوشتم. حوصلهام سر رفت. فکر میکنم چقدر مسخره است اگر بنشینی روی کره ماه و زمین را نگاه کنی با یک دوربین بزرگ و ببینی که یک عدهای دارند یک عده دیگر را میکشند. یک عدهای میزنند خانه و زندگی همدیگر را درب و داغان میکنند. دین و مذهب و عقیده و زمین و خانه همهاش برای زندگی بهتر آدمهاست انگاری. اما شده بهانه برای به دندان کشیدن حلقوم جنس انسانی. خیلی حیوان شدهایم. آن هم از نوع وحشیاش. از آدم بودنم خجالت میکشم.
سایه جنگ رو همه تاریخ هست. فقط مخصوص تو نیست.
نیما جان. زیبا بود و تلخ و حقیقی
خیلی حیوان شدیم. قشنگترین جمله بود و راستترین.
درست مثل قانون جنگل، حیوونها برای بقا و موندن درندهخوتر میشن! میدرند و میتازند، قلمرو تعیین میکنند، حیوونهای دیگه رو تیکه پاره میکنند، گاهی به خودیهام رحم نمیکنند فقط به فکر خودشون هستند. از آدم بودن خودت خجالت نکش، بلکه تعجب کن! چون تو جمع حیوانات عجیب و غریب، آدم کم پیدا میشه، همهی ما انسان آفریده شدیم اما به ندرت انسان میمونیم، به ندرت به معیارهایی که انسان بودن ما رو تشکیل میدن مثل شرافت، وجدان، … پایبند میمونیم… جنگ، جنگ، جنگ… برای بقا و قدرت باید جنگید! اما به چه قیمتی؟ به قیمت قربانی کردن و ریختن خون آدمهای بیگناه. مظلومهای همیشگی تاریخ.
روزگاری شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر و با اظهار ملولیت !!! از دیو و دد ، انسان آرزو میکرد . با این وضعیت فعلی اگه همون جناب شیخ با نورافکن هم راه بیفته توی شهر هیچ اثری از انسان پیدا نمیکنه و اگر هم به ذره ای از انسان و انسانیت برخورد کنه میگه صد رحمت به همون دیو و دد . موفق باشی 🙂
اون موقع که رو ماه نشستی فراموش نکن که از چشم آدمای زمین حتی دیده هم نمیشی.
ارتباط برقرار کردم بد فرم
اولین شماره نشریه الکترونیکی “چلچراغ خوانندگان” منتشر شد… منتظر نظرات و مطالب جالب و زیبای شما هستیم.
یادمه مادرم همیشه بهم می گفت باید خدا رو شاکر باشم که تو بحبوحهی جنگ٬ همون موقع که فلان دوستم داشته رو جنازهی مادر و پدرش گریه میکرده و اون یکی داشته بمبهای نورانی رو که رو سر شهر میریختن تماشا میکرده و فکر میکرده چراغونیه٬ و اون یکی دیگه رو کول کرده بودن و داشتن میکشوندن تو پناهگاه٬ همون موقع که دایی بیست سالهام داشته تو سرما و محاصره اشهد میخونده و دستهای خالهی هجده سالهام تو باختران٬ دل و رودهی سربازها رو زیر پانسمان قایم میکرده و چشمهاش آمپولهای هوایی که در صورت دستگیر شدن دستور داشتن به خودشون تزریق کنن رو میپاییده٬ من نشسته بودم وسط حیاط و مرغ و خروسهای کوچه رو میپاییدم و آببازی میکردم. اوج تاثیری که یه آژیر خطر گوشخراش میتونست روی ما بذاره چی بود جز چند دقیقه خیره شدن به رادیو؟
آره٬ من بدجوری شانس آوردم که شمال به دنیا اومدم و بمبارون ندیدم. هر وقت دیگه هم که هر اتفاق دیگهای توی دنیا بیافته و دامنم رو نگیره٬ یه شکر دیگه بدهکار میشم. شکر میکنم تا یه وقت خدای ناکرده گریبانگیر من هم نشه. و الا مگه کار بهتری میشه کرد؟
چی؟ اعتراض؟ شوخی میکنی آقا! جنگ خیلی وقتها اجتناب ناپذیره. بعضی وقتها هم لازمه! بعضی وقتها هم اصلاً مقدسه! تا دنیا دنیا بوده٬ جنگ هم بوده. قابیل رو یادت میاد؟ همون بابابزرگمون که زد برادرش رو کشت و تخم این فتنه رو کاشت. امام زمان رو چی؟ همون ناجی نهاییمون که وقتی ظهور میکنه٬ باید دریاها رو خون پر کنه تا بالاخره حق بر باطل پیروز بشه.
چی؟ مذهبی نیستی؟ خوب٬ دیگه بهتر! مگه اخلاق نسبی نیست؟ مقالهی شرفالدین بدم خدمتتون؟
جان؟ ایده آلیستی؟ بازم بهتر! مگه قرار نیست یه شورش همه جانبهی بزرگ٬ ما رو به اون اتوپیای موعود برسونه؟
بله؟ ماتریالیست؟ ای دمت گرم! علوم تجربی رو که قبول داری. تستسترون هم که میدونی چیه دیگه.
جانم؟ اگزیستانسیالیست؟ این که دیگه آخرشه! چهار تا مقالهی روانشناسانه بخون ببین چی میگه. جنگ یعنی همون پسر همسایه که زدی تو گوشش و ماشین اسباببازیش رو کش رفتی.
دیگه چیه؟ تحول پایدار؟ منابع جدید انرژی؟ از بین بردن زمینههای تنازع بقا؟ ای آقا! مگه جنگ گلادیاتوری رو ازمون گرفتن؟! بابا مردم تفریح میخوان! فکر صاحبان صنایع اسلحهسازی رو کردی؟ اون طفلیها باید از گرسنگی بمیرن که بچهی تو جنگ نبینه؟!
آره. عادت کردیم به جنگ. عادت کردیم به تعیین “آدم خوبه”ها و “آدم بده”ها. عادت کردیم جنگ رو واجب بدونیم. عادت کردیم اجتنابناپذیر بدونیمش. واسه همین هم هست که هیچ وقت نمیتونیم کنارش بذاریم. واسهی همین هم هست که نه برابری و برادری اسلامی میتونه نظرمون رو عوض کنه و نه رفیقبازیهای کمونیستی. واسهی همین هم هست که اسطورههامون پر شدن از رستمهای دیو سپیدکش و آراگورنهایی که بعد از یه جنگ حسابی٬ صلح ابدی رو جشن میگیرن! ما خونخواریم اکبرپور! بدجوری! خوردن٬ خوابیدن٬ سکس٬… جنگ چهارمین نیاز غریزی ماست!
نیما: بعضی وقتها جز موافقت باهات نمیتونم حرف دیگهای بزنم.
هم
مدتیه دچار اختلال حواس شدم و نمیتونم تمرکز کنم.
وبلاگتون اختلالم رو دور زد!
و البته آ.ن نیز!