من معمولاً حرف واسه گفتن و نوشتن کم نمیارم اما بعضی وقتا که میافتم رو دور خاطره تعریف کردن، دیگه ترمزم میبره. بازم یه خاطره میخوام واستون تعریف کنم اما این بار از دوران دانشگاه. قهرمان این خاطره یکی از دوستامه که اتفاقاً از وبلاگرهاست. توی وبلاگش هم چیزی جز قطعات ادبی نمیبینین. به ظاهر مظلومش هم نمیاد همچین آدمی باشه. داستان این دوست عزیز رو از زبون خودش تعریف میکنم:
آقا ما یه خونه گرفته بودیم بسیار بزرگ و ارزون توی لاهیجان. سال ۷۳ بود و ارزونی حاکم. البته به نسبت الان. کلی هم خوش میگذشت بهمون. هر چی میخواستیم خرج میکردیم، بازم پول ته جیبمون میموند. خونه ما هم از اون خونهها بود که یه حیاط داشت جلوش و یه باغ میوه هم پشتش بود. هر فصلی از سال ما میوه داشتیم. خلاصه… یه روزی از روزای دلانگیز، نشسته بودیم رو پلههای خونمون و داشتیم این ور و اون ور رو دید میزدیم، یهو دیدیم که یکی از مرغای فضول همسایه که توی کوچه ول میگشتن و من از سر و صداشون دل خوشی نداشتم، سرشو از لای در حیاط انداخت تو و اومد داخل. ما هم دیدیم فرصت برای عملی کردن نقشهای که مدتها پیش تنظیم کرده بودم مناسبه. دیدیم که اگه توی حیاط دنبالش بیفتم داد و فریاد میکنه و آبروی ما رو میبره. خلاصه رسوا میشیم. آخه مرغه از اون کولیهای پر سر و صدا بود. رفتم و یک مشت برنج ورداشتم و اونا رو مرتب و با حوصله پشت سر هم به صورت یه خطی که تا بالای پلهها امتداد داشت چیدم. و مسیر برنجها رو ادامه دادم تا جلوی در هال. یه دونه گذاشتم روی چارچوب در آلومینیومی خونمون و یه چند تایی هم توی خونه. بعدش هم در همه اتاقها رو بستم و توی هال با یه فاصله مناسب از در وایسادم. گل باقالی خانوم هم که با یه دنیا مهربونی مواجه شده بود برنجها رو دونه دونه میخورد و دعا به جون من میکرد و همچنان مسیر برنجها رو تعقیب میکردش. القصه، وقتی به اون دونه روی چارچوب در رسید، یه نوک محکم بهش زد. صدای در طوری بلند شد که خود مرغه هم با چند تا قدقد بنفش، اعتراض خودشو نسبت به این عمل شنیع بروز داد. خلاصه از بقیهاش که نمیتونست صرف نظر کنه. اومد توی هال و چشماش افتاد به من. من با یه لبخند دوستانه بهش جواب دادم و مرغه هم بعد از این که چند بار نگاهشو از دونهها به من و از من به دونهها برگردوند، تصمیم خودش رو گرفت و به سوی اولین، دومین و سومین برنج توی هال شروع به پیشروی کرد. من هم با یک حرکت ظریف در هال رو بستم. مرغه که تازه متوجه وخامت اوضاع شده بود شروع کرد به کولی باز و بدو بدو. ما هم که فقط در حموم رو باز گذاشته بودیم، وایسادیم تا خود مرغه خسته بشه. اونم دوید و دوید تا رفت تو حموم. بازم ما رفتیم در حموم رو بستیم. خلاصه… چند ساعتی اون تو موند تا حسابی قدقدهاشو خرج کرد.
اما ادامه ماجرا از دهان آرش، همخونهای این دوستمون که از این به بعد با نام مستعار نوید ازش یاد میکنیم: آقا ما اومدیم دیدیم این پسره چی کرده. بعد از این که کلی خندیدیم، مشاهده کردیم نوید لباسهاش رو داره دونه به دونه در میاره. آقا نوید ما لخت و مادرزاد و کاتر به دست رفت توی حموم. ما هم دنبالشو گرفتیم تا ببینیم چی کار میکنه. رفتیم دیدیم داره بهش آب میده. اون هم کاتر رو برداشت و اومد بکشه به گردن مرغه. تا یه لحظه سرمون رو برگردوندیم، دیدیم مرغه با کله آویزون داره واسه خودش راه میره. حالا ما کف کردیم که چرا این با سر بریده هنوز نمرده؟ نگو آقا نوید گردن مرغه رو از پشت زده و رگ گردن مرغ بیچاره هنوز بریده نشده و جون داره. با داد و فریاد ما مرغه راحت شد و ما یکی دو روزی دل سیری از عزا در آوردیم.
حالا فکر نکنید این جریان تموم شده… زهی خیال باطل… اصل ماجرا هنوز مونده… پس گوش کنید.
بازم از زبون آرش:
چند وقت بعد از این ماجرا، در یه روز دلانگیز دیگه، دیدم آقا نوید اومد و بهم گفت: آرش، اون مرغه یادته؟
گفتم: آره.
گفت: حاضری اون پروژه رو روی یه بره پیاده کنیم؟
من گفتم: چی؟!!!
گفت: یه گله گوسفند داشته از اینجا رد میشده. از در خونه یه گوسفند و یه بره اومد تو. منم دیدم ضایعست. گوسفنده رو با لگد انداختم بیرون و بره رو غنیمت گرفتم.
گفتم: حالا که چی؟ بابا این دیگه مرغ نیستها. گوسفنده. کشتنش به اون سادگی که فکر میکنی نیست. بلد بودن میخواد.
نوید گفت: آقا تو چی کار داری؟ اون با من.
خلاصه باز یه چند ساعتی با بره کاری نداشت تا اگه صاحبش اومد، ضایع نباشه.
غروب که شد، بره رو برد تو اون حموم کذایی. بازم لخت شد و آلت قتاله در دست به دنبال بره روان شد.
حالا بشنوید از اون طرف که یه سری از دوستای شر من از کرج میخواستن بیان لاهیجان واسه امتحان ورودی دانشگاه. در این بین که صدای کشمکش نوید از حموم میومد، زنگمون رو زدن و دیدم که این دوستهای کرجیمون وارد شدن. تو همین هیر و ویر دیدم نوید فاتحانه، چاقوی خونین به دست، لخت و مادرزاد و سراپا خونی از حموم اومد بیرون که مثلاً به من بگه بهش طناب بدم. حالا دوستهای منو داری. انگار دراکولا دیدن. قیافه شون دیدنی شده بود.
ماجرا رو که براشون توضیح دادم، مثه چی پشیمون شده بودن که ای کاش درس میخوندن و الکی نمیاومدن واسه امتحان. بلکه قبول میشدن و عشق و حال میکردن.
خلاصه این که از دولتی سر بره و آقا نوید تا یک هفته بساط عیش و عشرت تو خونه ما به راه بود و دعا بجان نوید و روح بره متواتر.
اینم یه خاطره تا خاطره بعدی که درباره ممنوعیت شلوار جین توی دانشگاه ما بود، بابای.
بدون دیدگاه! نخستین کسی باشید که دیدگاهی مینویسد.