وقتی از کارهای روزانه خستهای و دلت از همه جا گرفته، هیچ کس هم نیست که باهاش حرفاشو بزنی. یعنی همه دور و بریهات این قدر درگیر مشکلات و دلمشغولیهای خودشون هستن که فرصتی برای تو باقی نمیمونه. میای بیرون، اونم تنها که یه قدمی بزنی تا شاید دلت یه کمی وا شه. اونجا هم آرامش نداری. هر کسی یه جوری باهات برخورد میکنه. یکی ازت التماس میکنه سوار ماشینش شی
– خانوم تو رو خدا… هیژده ساله دوست دختر ندارم.
– آقا برو تو رو خدا ول کن… حال و حوصله ندارم.
مگه به خرجش میره. یه کم جلوتر، یکی از دوستات رو با دوست پسرش میبینی.
– اِ… سلام… چه خوب شد دیدمت. میخواستم بهت زنگ بزنم، گفتم احتمالاً خونه نیستی.
– تنهایی؟
– آره.
– کجا میری؟
– هیچ چی میرم یه کم قدم بزنم. میای؟… که حرفت تو دهنت خشک میشه.
– باشه… بعداً بهت زنگ میزنم. خدافظ
– خدا… حا… فظظظ.
باز بی هدف راه میری. بیرون هم که نمیشه یه سیگاری دود کرد. مردم چی میگن؟ مگه دختر هم سیگار میکشه؟ اونم بیرون از خونه؟ تازه مردم هم باهات کار نداشته باشن، معده مزخرفت قاط میزنه. یه کم دیگه…
– هـــــــــی… چه اعتماد به نفسی!
بازم جلوتر…
– قربونت برم. چنده؟
دوباره…
– خانوم میتونم چند لحظه مزاحمتون بشم؟
یه کم دیگه…
باز یه کم دیگه…
حتی نمیتونی تنهایی قدم بزنی چون فکر میکنن…
دیگه بی خیال همه این حرفا شدی و احساس میکنی گوشِت کره. دیگه این حرفا رو نمیشنوی که یهو…
– دختر خانوم!
– بعله.
– این چه وضعیه؟
– چی چه وضعیه؟
– لبه شلوارتو برگردون. لباس بچگیهاتو پوشیدی؟
– برنمیگرده. دوخته شده.
– بخوابونم زیر گوشِت؟
– آقا چرا بد صحبت میکنی؟
اون یکی از دور…
– حرف زیادی میزنه ببریمش؟
دوباره همون اولیه…
– گورتو گم کن آشغال انگل!
همه نگاهها رو سنگینی میکنه. نکنه واقعاً مردم اطرافت فکر میکنن تو یه انگلی! اون یکی از دور سوت میزنه. یکی دیگه بلند میخنده. همونه که اون دفه دنبالت راه افتاده بود. میگفت که تو رو خدا مثلاً شمارمو بگیر، جلو دوستام ضایع نشم. دارن از دور نگام میکنن! بغض داره خفهات میکنه. اشک تو چشات حلقه میزنه. حتی تو خیابون نمیتونی گریه کنی. چقدر… چقدر جلوی خودمو بگیرم؟ چقدر تظاهر کنم؟ چقدر وقتی ناراحتم، الکی بخندم؟ یا به قول دوستان موج منفی نفرستم؟ بیا… هه هه هه! چقدر وقتی عصبیم تو خودم بریزم تا بقیه بهشون بر نخوره؟ اون از خونه، که باید تابع پدر و مادرت باش. حال نداری باهات شوخی میکنن. باهاشون شوخی میکنی حال ندارن. همه خوب حرف میزنن. همه خوب شعار میدن. ولی کو عمل؟ به هر کی هم که میرسی از این درد دلها زیاد داره. پس چرا وقتی همین آدما به هم میرسن، نه تنها هیچ کمکی به هم نمیکنن، فقط نمک رو زخم هم میپاشن. هر کس به نوعی. دلخوشیهاتم که میشه دلتنگیهات…
اولش:
– میدونی… خیلی دوسِت دارم. اصلاً با هیچ دختری نمیتونم ارتباط برقرار کنم. چون اون کسی رو که میخواستم، پیدا نکردم. آخه من به این آسونیها از کسی خوشم نمیاد. اما این اتفاق از همون اولین باری که دیدمت افتاد. اصلاً میدونی… دیگه دختر و پسرایی رو که تو خیابون دست تو دست هم میبینم، حسودیم میشه. نه نه اصلاً دلم میخواد سر به تنشون نباشه.
با خودت فکر میکنی. اِ… چه پسر خوبیه. خب خره این همه دوسِت داره. تو هم که ازش بدت(؟) … نمیاد. نه نه خوشتم میاد. با دلت رو راست باش. همونیه که میخوای. مگه نه؟ ولی نـــــه. من که قیافشو دوست ندارم. گمشــــــو! قیافه که مهم نیست دختر. مهم اینه که خیلی گله. این همه دوست داره. باشه؟ نباشه؟ باشه؟ نباشه؟ باشــــــــــه.
دومش:
– قشنگم! ملوسم! خوشگلم! دوست دارم چند بخشه؟
سومیش:
– چطوری؟ خوبی عزیزم؟ چه خبر؟
چهارمیش:
– چه خبر؟ چی کارا میکنی؟… خبری نیست!
پنجمش:
– خستهام. میخوام بخوابم. بعداً بهت زنگ میزنم.
ششمش:
– ببین من کار دارم. بعداً تماس بگیر.
هفتمش:
– همدیگه رو ببینیم؟!… تو که میدونی من چقدر کار دارم.
هشتمش:
– زنگ نمیزنم؟ هه!…دیگه تواناییم بیشتر از این نیست.
نهمش:
– دروغ گفتم؟ مهمونی؟ مهمونی نـــــــــه! بابا اگه هم رفتم لذتشو بردم.
دهمش:
– من گفته بودم دختر و پسرهایی که میبینم، میخوام سر به تنشون نباشه؟ من گفته بودم؟ البتـــــــــه فکر میکنم که اون حرفم مسخره بود. دلیلی نداشت.
آخرش:
– بهم بزنیم؟ خب هر جور راحتی!
ریدم به این زندگی.
بدون دیدگاه! اولین کسی باشید که دیدگاه میفرستد.