این بار هم هیچ چیز اون جور که میخوام نمیگذره. نمیدونم. شاید اشتباه میکنم. شاید اصلاً اون جوری که به ذهنم رسیده نیست. بعضی وقتها آدم توی اوج اطمینان، یه شک بزرگ توی دلش نمو پیدا میکنه. یه حالتی که خیلی وحشتناکه. آدم میمونه که شاید بنیان تفکرش اشتباهه… شاید اصلاً اون حسی که اومده به سراغش یه چیز اصیل و قوی نیست… شاید اون فقط یه تجسم واهی و یه توهم توخالیه… یه خیال خام یا تراوشات مالیخولیایی یه مغز درمونده و یا یه حفره خالی توی سینه. خالی از اون چیزی که باید باشه و نمیدونی چیه. هیچ وقت حسش نکردی. شاید یه وقتایی فکر میکردی هست. اما هر چی که دنبالش گشتی نبود. حالا هم تا یه لحظه یه خورده گرما میآد توی رگهات، خیال ورت میداره که حتماً یه چیزی هست که داره حرکت میکنه توی بدنت و گرما پخش میکنه. فکر میکنی بهار شده و شیره درخت داره به سختی راه خودش رو توی آوندای بدنت وا میکنه. صداشو میشنوی و مطمئن میشی. اما… یه ذره که گذشت شک میکنی. این صدای حرکت مایع حیاته یا صدای حرکت یخهای سرد روی دریاچه؟
امیدوارم این بار اشتباه نکرده باشم. این بار اگه اشتباه باشه باید از جا درش بیارم و بندازمش یه جایی که هرگز پیداش نکنم. هرگز.
بدون دیدگاه! نخستین کسی باشید که دیدگاهی مینویسد.