کلاهت را روی سرت میگذاری و در را پشت سرت میبندی. هنوز چیزی نشده آفتاب مخت را داغ کرده. بعضی روزها از همان شروعش خفقانآورند. منتظر ماشین که ماندهای انگار قرنی گذشته توی تنور. سایه هم قصد فرار کرده است از زیر پایت. هیچ شده که هوس کنی بروی توی یخچال حمل گوشت؟ خنک است به خدا اما بوی زُخم گوشتهای شقه شده هوای سینهات را سنگین میکند. سوار یکی از ماشینهایی میشوی که بوی روغن داغ میدهد. باد انگاری خبر از جهنم میآورد توی گوشَت. پشت وانت را کردهاند مغازه لوازم خانگی. یکی هم نشسته پشتش و پاهایش را با بیخیالی تاب میدهد. انگار فرقی ندارد برایش آبخنک با یخ! همشهری… همشهری… همشهری بدم آقا؟… گُل نمیخواین؟ آقا گل بدم؟ این چراغ چرا سبز نمیشه؟ خسته کنندهست. هر چی میگذره هم بدتر میشه. گرمتر… سختتر. یه کپه برف سراغ ندارین؟ دلم میخواد کلهمو بکنم تو برف!
بدون دیدگاه! نخستین کسی باشید که دیدگاهی مینویسد.