کتاب «همنوایی شبانه ارکستر چوبها»، اثر زیبای رضا قاسمی رو میخوندم، یه پاراگراف با محتوای ظریف دیدم که واقعاً برام لذتبخش بود. خواستم شما هم شریک بشین:
«تاریخچه اختراع زنِ مدرنِ ایرانی بیشباهت به تاریخچه اختراع اتوموبیل نیست. با این تفاوت که اتوموبیل کالسکهای بود که اول محتویاتش عوض شده بود (یعنی اسبهایش را برداشته به جای آن موتور گذاشته بودند) و بعد کمکم شکلش متناسبِ این محتوا شده بود و زنِ مدرنِ ایرانی اول شکلش عوض شده بود و بعد، که به دنبالِ محتوای مناسبی افتاده بود، کار بیخ پیدا کرده بود. (اختراع زن سنتی هم، که بعدها به همین شیوه صورت گرفت، کارش بیخ کمتری پیدا نکرد). این طور بود که هر کس، به تناسبِ امکانات و ذائقه شخصی، از ذهنیت زن سنتی و مطالبات زنِ مدرن ترکیبی ساخته بود که دامنه تغییراتش، گاه، از چادر بود تا مینیژوپ. میخواست در همه تصمیمها شریک باشد اما همه مسؤولیتها را از مردش میخواست. میخواست شخصیتش در نظرِ دیگران جلوه کند نه جنسیتش اما با جاذبههای زنانهاش به میدان میآمد. مینیژوپ میپوشید تا پاهایش را به نمایش بگذارد اما، اگر کسی به او چیزی میگفت، از بیچشم و رویی مردم شکایت میکرد. طالبِ شرکتِ پایاپای مرد در امورِ خانه بود اما در همان حال مردی را که به این اشتراک تن میداد ضعیف و بیشخصیت قلمداد میکرد. خواستارِ اظهارِنظر در مباحثِ جدی بود اما برای داشتنِ یک نقطهنظرِ جدی کوششی نمیکرد. از زندگیِ زناشوییاش ناراضی بود اما نه شهامتِ جدا شدن داشت، نه خیانت. به برابریِ جنسی و ارضای متقابل اعتقاد داشت اما، وقتی کار به جدایی میکشید، به جوانیاش که بیخود و بیجهت پای دیگری حرام شده بود تأسف میخورد.»
موافقم! اصولا هر نوع تحولی تو مملکت ما از سطح شروع می شه و باید دعا کرد که بعدها انشالله تعالی به عمق هم برسه. راستش حالا که این بحث رو پیش کشیدی، دلم میخواد یه کم در این مورد پرحرفی کنم. احتمال داره با این حرفهایی که میزنم، فکر کنی به عنوان یه زن، قصد انتقام گرفتن از نوشتههای چوبک و تو رو دارم. اما باور کن اصلاً این طور نیست. من فقط دلم میخواد به عمق فاجعه اشاره کنم!
حقیقتش من فکر میکنم نه تنها خود زنها در این مورد دارن به چنین ظواهری متوسل میشن، بلکه مردهامون هم به این پارادوکس احمقانه دچار شدن. حالا که بحث مینیژوپ و این حرفها مدتهاست که منسوخ شده، احتمالاً باید بتونم مانتوهای تنگ و کوتاه و روسریهای شل و ول و آویزون رو به جاش مطرح کنم. تا جایی که تجربهی بیست و دو سالهی زندگی توی این جامعه بهم اجازه میده، هیچ وقت یادم نمیآد مردی رو دیده باشم که اولین برداشتش از یه زن فرهیخته، زنی نباشه که ظواهر اعتقادات سنتی رو دور ریخته باشه. باور کن خیلی از مردهای ما، خصوصاً توی نسل جدیدمون، فکر میکنن دختری که هنوز حجابش کامله یا ابروهاشو بر نمیداره، احمقیه که حق فکر کردنو از خودش سلب کرده!
بذار در این مورد به یه ماجرای واقعی! اشاره کنم. حدود یه سال و نیم پیش، من و دو تا از دوستهام، سر کلاس نقد داستان نشسته بودیم که استاد از من خواست در مورد یکی از داستانهای همینگوی که قبلاً راجع بهش مطالعه داشتم، صحبت کنم. وسط صحبتهام، یکهو یکی از پسرها یادش افتاد که دیروز یکی دو تا مطلب ناب خونده که باید همین الان رو کنه! و شروع کرد به بازگو کردن تمام مطالب آنتیفمینیستیای که توی کتابهای بوکوفسکی خونده بود. جالب این جاست که وسط صحبتهاش به همین پاراگراف از کتاب چوبک هم اشاره کرد (که یه جورایی ناقض حرف خودش بود)! استفادهی هوشمندانهی این آقا از نوشتههای بوکوفسکی برای اینکه وانمود کنه داره داستان همینگوی رو نقد میکنه، تا یه مدت حتی خود من رو هم گول زد، تا اینکه فهمیدم این آقای عزیز چه علاقه و تعصب وحشتناکی به همینگوی داره. اینکه این آقا چقدر من رو یه متظاهر به روشنفکری به حساب آورده، اصلاً مهم نیست. چون من حتی فکر هم نمیکنم تعریف روشنفکری توی این مملکت هنوز به این حد به لجن کشیده شده باشه که حالا من بتونم با نقل قول چند خط از نقدهایی که برای یه داستان کوتاه قدیمی نوشته شده و من هم از این طرف و اون طرف از برشون کردم، خودمو یه روشنفکر بدونم!!! موضوع اصلی، دلیل این توهم روشنفکرنماییه! عقل این آقا این طور حکم میکرده که چون من و دوستهام آرایش نمیکنیم، مانتوهای تنگ نمیپوشیم، برای اینکه نشون بدیم از آشنایی با مردها خوشوقتیم باهاشون دست نمیدیم، و همکلاسیهای مذکرمون رو به اسم کوچیک صدا نمیزنیم، پس حتماً یه مشت متحجر عهد قجری هستیم که تمام علاقهای که به بحثهای فرهنگی و هنری نشون میدیم، چیزی بیشتر از یه روشنفکرنمایی تهوعآور برای اثبات این مسأله که «سنتیهای احمق هم میتونن فکر کنن» نیست! (باید رفتار همین آقا رو با دخترهای دیگهای که شرایط ما رو ندارن، ببینی. گمون نمیکنم برای هیچ کدومشون تا به حال از این داستانهای آنتیفمینیستی سرهم کرده باشه.)
شاید فکر کنی دارم بیش از حد مته به خشخاش میذارم اما باور کن این مسأله کاملاً بهم اثبات شده. چرا باید سر کلاس تاریخ فلسفه، وقتی دوست من دهنشو باز میکنه تا حرفی بزنه، نیش همه تا بناگوش باز بشه و به جای اینکه زحمت جواب دادن رو به خودشون بدن، به همین نیشخند زشتشون اکتفا کنن؟ برای چی باید فروشندههای سیدیهای موسیقی، وقتی بحث کوچیک من و دوستانمو در مورد اینکه خرید یه MP3 کامل از آثار باروک به صرفهتره یا سیدی تصویری اجرای چهارفصل میشنون، سریعاً بهمون گوشزد کنن که وقت ندارن و بهتره هرچه زودتر تصمیمون رو بگیریم؟ باور کن من خودم هم تا مدتها نمیخواستم این مسایل رو باور کنم، تا اینکه متوجه شدم دارم به طرز خوفناکی برای پذیرفته شدن توی این محافل فرهنگی، تغییر ظاهر میدم.
یادم میآد دو سال پیش، هماتاقیم به همراه یه گروه از همولایتیهاش رفته بود حافظیه. اونجا هم طبع شاعری یکی از پسرها گل کرده بود و خواسته بود شعری رو که چند روز پیش سروده بود، بخونه. مثل اینکه شعر در مورد دختر چادرسیاه لب اناری بقال سرکوچهشون بوده که این آقا یه دل نه، صد دل عاشقش شده بوده. هیچ وقت قیافهی اون شب هماتاقیم رو یادم نمیره. با اون صورت برافروخته مدام توی اتاق قدم میزد و میگفت متأسفه که هنوز بین همولایتیهاش، آدمهایی پیدا میشن که بدون اینکه یک کلمه از اشعار امثال فروغ و اخوان ثالث رو فهمیده باشن، فکر میکنن شعر گفتن در مورد لحظات همخوابگی و برجستگیهای زنانه، هم میتونه دوای درد عقدههای دوران بلوغشون باشه و هم براشون راهی به سوی کسب شهرت هر چه بیشتر باز کنه. و جالب این جاست که خیلی وقتها واقعاً این اتفاق میافته. مثل همون شب که اکثر بروبرچههای حافظیه، کلی پسره رو تشویق کرده بودن و به خاطر «شهامتش» در شعر گفتن، بهش تبریک گفته بودن! اون وقت یکی از بااستعدادترین پسرهای کلاس نقد داستان ما، نباید بتونه ضدداستان بسیار زیباشو در مورد همخوابگیش با یه دختر زشت کثیف عقب افتادهی ولگرد تا آخر سر کلاس بخونه، چون من و دوستهام اونجا نشستیم.
معذرت میخوام، مثل اینکه هم پرحرفی کردم و هم پراکندهگویی. میبخشید، دلم خیلی پر بود! به هر حال امیدوارم خدا همهی ما رو به راه راست هدایت کنه!
نیما: آمین
آخ! معذرت میخوام. گمونم حسابی قاطی کرده بودم! به جای قاسمی، نوشتم چوبک! احتمالاً بخاطر همنوایی شبانهی ارکستر «چوب»ها! این هم از روشنفکری من!
نیما: اشتباه لپی بوده. اما با بخش بزرگی از نظرت موافقم.
گفتی که با “بخش بزرگی” از مطلبم موافقی. باور کن واقعاً خوشحال میشم اگه نظر مخالفت رو در مورد اون بخش کوچیک باقیمونده هم بشنوم. چون اولاً تو خودت یه مردی و خیلی بهتر از من میتونی در مورد آقایون قضاوت کنی. ثانیاً تو ده سال بیشتر از من و همسالان من توی این جامعه زندگی کردی و مسلماً قضاوتهات عاقلانهتره. و ثالثاً تو به عنوان یه وبلاگنویس و یه روزنامهنگار خیلی بهتر از من و امثال من از شرایط فرهنگی این جامعه آگاهی. پس خوشحال میشم از راهنماییهای تو هم برخوردار بشم. با این حال اگه دلت نمیخواد دیگه این بحث کش پیدا کنه یا اصلاً وقتش رو نداری هیچ بحثی نیست. چون من خودم بهتر از هر کس دیگهای به وراجیهای بیحد و اندازهام که گاهی حوصلهی همه رو سر میبره واقفم. اگر هم دلت نمیخواد وبلاگت با این همه کامنت هزارخطی شلوغ بشه میتونم از طریق ایمیل کامنت بدم. بالاخره من یه راهی برای پرحرفی پیدا می کنم:) به هر حال هر نظری که داشته باشی برای من کاملاً محترمه.
نیما: خب من این کامنتدونی رو گذاشتم واسه وراجی کردن دیگه. اگه نه نمیذاشتمش. حالا اصل مطلب. ببین من گفتم که با بخش بزرگی از نوشتههات موافقم. اما نگفتم که با بقیهش مخالفم! خب. حقیقتش اینه که ما یک بخش از جامعه رو میبینیم فقط. بخش بزرگی از جامعه از نظر ما پنهانه. این رو میدونی کی فهمیدم؟ بعد از انتهابات ریاست جمهوری ۸۴. واقعیت امر اینه که بخش بزرگی از جامعه رو روشنفکران و فرهیختگان نمیبینند. اونها همه جا هستن اما اصلاً از گفتار روشنفکران سر در نمیارن. یا ترجیح میدن بهش توجهی نکنن چه برسه به سر در آوردن. امسال هم بعد از تجمع زنان در هفت تیر دوباره به همین نتیجه رسیدم. کافی بود فقط یه خیابون بالاتر بری تا ببینی که روح مردم هم از این ماجرا خبردار نبود. توی هفت تیر هم خیلیها نمیدنستن اصلاً جریان چیه. حالا ببین فاجعه در چه حدیه در شهرستانها. اخبار فقط از کانال رسانههای عمومی به گوش مردم میرسه. همه که به اینترنت دسترسی ندارن. خیلیها هم که دسترسی دارن، به اینترنت علاقمند نیستن و یا اصلاً اخبار نمیخونن. اینه که میگم باید یه جورایی نوشته قاسمی رو درست دونست چون درباره قشر بزرگی از زنان هست. همون طور که نظر قبلی تو هم درسته چون درباره بخش بزرگی از مردهای جامعه ماست.