خب… حقیقت ماجرا چیزی نیست جز این که از وقتی این وبلاگ بیعکس شده، خودم هم دل و دماغ ندارم که بیام بهش سر بزنم چه برسه به احتمالاً شماها که فوقش برای چهار تا لینکی که این کنار گذاشتم میومدین سر میزدین. ماجرا هم از این قراره که عکسهای این وبلاگ به همراه تمام مجموعه قالبهای فارسی گردون روی سرور جناب پارس وب قرار داشت از قدیم الایام، نه روی هوست خودمون. رو همین حساب رو یک سری از دلایل واهی فعلاً ترتیب این فضای ما رو دادن. باز هم رو حساب این که این فضایی که اونجا بهمون داده بودن مجانی بوده ما ورنداشتیم این همه فایل رو (که انصافاً پهنای باند زیادی میبره) رو ور داریم بیاریم روی سرور خودمون. جدای از این که مسایل کالیبر و آب هندونه و این حرفا هم دخیل بوده.
بگذریم…
حالا هم اومدیم روز جمعهای کافینت تا چهار خط بنویسیم. از بس که تو شرکت کار سرمون ریخته، کمترین وقتی که پیدا کنیم میریم و سرگردون رو آپدیت میکنیم و لا غیر. اینه که از اینجا حسابی غافل شدم. به هر حال اینجا رو بیشتر دوست دارم اما انگاری این یه رسمه که آدم خر چیزی رو بیشتر دوست داره کمتر بهش توجه میکنه. حالا شاید یه دستی به سر و روی اینجا کشیدم و تغییر قیافه دادمش.
مسابقه وبلاگها هم در بخش کاربران تموم شد. چیز زیادی نمیخوام بنویسم. فقط تموم حرفایی که سامان گفته رو فکر کنین که من گفتم. اصلاً چرا اومدین اینجا؟ برین ببینین هر چی سامان تعریف کرده انگاری من تعریف کردم. شدیم دوقلوهای به هم نچسبیده!
اه چه روز مزخرفیه! حوصلهم سر رفته. هیچکی هم خونه نیست. رفقا هم که غیب شدن. تلفن خونه هم که قطعه. حالا فردا که رفتم وصلش کردم، یحتمل وقت نمیکنم که تو خونه بند بشم.
الان میفهمم که وقتی دوستان از داشتن دوست دختر و مزایاش صحبت میکنن، چی میگن. یکی نیست به من احمق بگه که اگه یه چند تا دختر واسه روز مبادا توی آب میخیسوندی، حالا به کارت میاومد. باید به فکر یه دوست دختر آب پز سفت باشم!
باز هم بگذریم….
کم ورور کنم. فعلاً عصر مزخرف جمعه رو دریاب نیما جان!
بدون دیدگاه! نخستین کسی باشید که دیدگاهی مینویسد.