بعضی از روابط را نمیتوانی نشخوار کنی. انگاری یک جور آبستراکسیون خاص تویش در جریان باشد که هیچ جوری توی چین و چروکهای مغزت جا نمیگیرد. فقط میدانی این روزها دلت آنقدر نطپیده که رویش خاک نشسته است! بعضی وقتها فکر میکنم شاید زمان من مربوط است به جاهایی حول و حوش دهه هفتاد. انگاری پنجاه سالی دیر به دنیا آمدهام هر چند برایم زیاد دلچسب نیست اگر حالا همسن پدرم باشم. راستش را بخواهید دیگر کشش ندارد این تصور ناتوان برای تصویر کردن. بد جوری هوای ماشین زمان به سرم زده که بشود با عقربهها زمان را بازی داد و سرعت تغییر را زیاد و کم کرد. آنها که Sim City بازی کردهاند میدانند که چه میگویم. همه اینها شاید برای این باشد که بفهمیم آخرش چه میشود؟
بدون دیدگاه! نخستین کسی باشید که دیدگاهی مینویسد.