چه میشود گاهی، نگاهی باشم؟ نگاه که نه شاید اتفاقی؟ این روزها گاهی دلم غنج میرود گاهی گیج میرود و پیچ میخورد. از یک باران، یک فیلم، یک خواهش، یک فحش دلم میگیرد. میدانی چیست؟ میخواهم یک چلتکه درست کنم از اتفاقات هر روزه. خوب و بد. بعد بگذارمش کنار شومینه و لم بدهم رویش و بنویسمشان. اه چرا این زمستان لعنتی شروع نمیشود؟ چرا برف نمیآید؟ این پاییز لعنتی را دوست ندارم. حالا هر چقدر که میخواهی فحشم بده و بگو که نمیفهمم. پاییز قشنگ است و رنگی است و فلان است و بهمان است. چه فایده دارد وقتی پر است از خبرهای متوسط؟ خبرهای متوسط را خودم چند باری برات تعبییر کردم به گمانم. خبرهایی که نه این طرفند و نه آن طرف. خاصیتشان به طرز احمقانهای میانه است. نه قلیایی هستند و نه اسیدی. چیزی همان وسط. مثل رنگ خاکستری خنثا! امسال هم این فصل خندهدار شده است. از نوع تلخش البته. و به همان مسخرگی و مزخرفی. همه چیزش متوسط است. لباس پوشیدنهاش هم. توی خیابان ولیعصر. با آن پیادهروهای کندهکاری شده فعلی. با آن همه آدم تکراری. با لباسهای خندهدار. با بارانیها که ترس از خیس شدن دارند و تیشرتهای که هنوز از تابستان به یادگارند و بلاتکلیف.
این انتظاری که میکشم پشت چراغ قرمز توی این شبها کلافهکنندهتر از قبل شده است. حتی بدتر از ظهرهای داغ تابستان. این روزها عقب ماشینهای مسافرکش که مینشینی هر کس به یک سمت خیره شده است. هر کسی به شیشه نزدیکترش و فاصلهها به طرز مجدانهای حفظ میشوند. اسپاسم دایمی عضلات برای این که خدای ناکرده حرام و حلال با هم قاطی بشوند.
همه شبیه هم شدهایم. میدانی چه اتفاقی افتاده؟ به کشف بزرگی رسیدهام. هیچ کسی دیگر خاص نیست. تو هنوز به این نتیجه نرسیدهای؟ میرسی. بگذار برات بگوم. مشکل این است که اول دنبال آدمهای خاص میگردی و به زودی کشف میکنی که این یکی هم مثل بقیه است. کمکم میرسی به این چیزی که میگویم. حالا اگر آن آدم خاص یک طنزپرداز مشهور باشد که گاهی عاشقانه هم مینویسد و دلت غنج میرود برایش یا فلان استاد آواز و موسیقی و شاد هم یک آدم معمولی که به خاطر نوع خندیدنش از ته دل توی تئاتر شهر خاص به نظر میرسد، باز هم فرقی هم ندارد. بگذار بگویم که مشکل چست. مشکل این است که تو به دنبال مشکلی. به دنبال این که اتفاقی را که نیفتاده بکنی بهانهای برای گریه کردن. آن وقت میدانی مضحک کجاست؟ این جاست که آن اتفاق نمیافتد و غمی که بیهوده داشتی، جایی ته دلت رسوب میکند و مجالی هم برای لایهروبیش نمیماند.
میبینی چه شد؟ باز من را وادار کردی که این طور بنویسم. میدانی که مدتهاست نوشتههای اینجنسیام را میریزم درون خودم. بایگانی نوشتههام را اگر زیر و رو کرده باشی که هچ گاه نکردی، میدانستی که چند وقت است ننوشتهام به این سبک. میدانی چرا نمیدانی؟ چون که سرت گرم نوشتههای دیگر است و دمی نیست که بنشنی و گوش دهی. خب تقصیری نداری تو. تو بیشتر زبان بودهای تا گوش عزیزم.
اینها را این جا نوشتم به چند دلیل. یکش این که بماند برای یادگاری و دوم این که بدانی که مدتهاست گوشی برای شنیدنش نیست و خواندنش راحتتر است و دیوار حاشا اگر برای تو بلند است، میخواهم برای من کوتاه بماند. پرچین را دوستتر دارم تا دیوار و آخر به این دلیل که بهتر دانستم که این جا بخوانیش که به بحثی اضافه نکشد و بدرودش آرامبخشتر باشد و بیدردسرتر.
حالا شد عصیان… ایبل…
خرابمون کردی عموو… اما نازش کن، گوش میده… حالا این یه بارم امتحان کن… گوش میده…
گولبولت…
هی اومدم توی پست خصوصی مردم فضولی نکنم، هی نشد. آخه خودت بگو، آدم شب خواب یه خیابون تاریکو ببینه که یه طرفش بارونه و یه طرفش برف. بعد عین هیچی ندیدهها بدوه طرف برف، زمین یخ بزنه. بدوه طرف بارون، بند بیاد. بعد چند ساعت دویدن و هنوهن کردن پاشه بیاد به اون یکی دنیای مجازی سربزنه، ببینه صبح اول صبحی یکی از پاییز و تکرار و کسلکنندگی روزایی که میگذره نوشته. اساساً و اصولاً مگه میشه ور نزد؟ خوب نمیشه D:
دوم اینکه فارسی را پاس بدار، مملکت چهارفصل رو هم ایضاً. (باشه، باشه، خیلی بیشعورم، میدونم. ولی از آفتاب خسته شدم به خدا.) آخرش زمستون میشه، آبِ یخبسته از دماغا آویزون میشه، مردم با دستای کرخ لبو می… نه جدی جدی مث اینکه زمستون بهتره :))
سوم اینکه من عاشق آدمای معمولیم. دیوونشونم. چون عین خودمن. حالا یکی به جای ناخن جویدن با انگشترش ور میره، یکی به جای سیرترشی، ماست موسیر دوست داره، یکی روزی چهاربار مسواک میزنه اما موهاش همیشه ژولیدهست، یکی همیشه در نزده میپره تو اتاقت، یکی کفششو دم در درنمیاره اما انقدر شوخه که بعد رفتنش دلدرد اساسی میگیری، یکی همهی دفتراش پاپکوی نارنجیه و همیشه یه خط در میون مینویسه، یکی بعد ناهار دو استکان چایی تلخ با ولیمهشکلاتی میخوره، یکی همیشه ژاکتشو میپیچه دور دستهی کیفش، یکی بستهی پفکو از تهش باز میکنه. اوووووووه! خیلی خاص شدن که! توی آدما دنبال چی میگردی؟ معجزه؟ جدابافتگی؟ راستشو بخوای حالمو بههممیزنه. آخرش یه جا دستشونو میکنن توی دماغشون یا سر یه بیسکویت اضافی دعوا راه میاندازن. من که کیف میکنم. چند برابر ازشون خوشم میاد. جز این بود ناراحت میشدم. نه دایرهی طلایی و دوتا بال ازشون میخوام، نه شاخ و دم و خندهی شیطانی. احتمالاً از عقدهی خودکمبینی رنج میبرم. چه موجود مزخرفیم اینجانب 😉
خبر غیرمتوسط؟ این یکی آسونه. برو با خطای دیدت تفریح کن:
http://www.michaelbach.de/ot/index.html
حباب صابونم خیلی خوبه. چه با دست، چه با حلقهی حباب. باید سعی کنی تندتند درستشون کنی. یعنی تا آخریه نترکیده، باید یکی دیگه رو بفرستی رو هوا. با دست یه کم سختتره خوب، ولی امکانات نمیخواد. احمقانهست، بچهگانست، حال بههمزنه، درسته؟ ولی خبر خوش نمیاد زنگ خونهتو بزنه. مردم یهو مث کلیپ Everybody Hurts، ماشینا رو ول نمیکنن بیان بیرون رژه برن. کسی توی خیابون بلند صبحبهخیر نمیگه. هیچ کس هم شکلات شیری تعارف نمیکنه. چون همه عادین. درست مثل خودمون. فحش که نیست. بابا نفس کشیدن هنوز کییییییییییییف میده!
آخییییش، حال خودم بهتر شد. موجود بیشعور زرزروی خنگ خوشخیالیم، آره! خفه شم دیگه؟ چشم استاد:)
نیما: اینا همه درسته. اما باز هم بعضیها دنبال همون چیزای خاص هستند که از دور خاص به نظر میرسن و از نزدیک به قول تو یه جایی دستشون رو توی دماغاشون میکنن.
واااااااای، اکبرپور باورت میشه؟ داره اینجا بارون میاد. نه از اون دونه درشتای گرم بیخاصیت. از اونایی که تو ولایتمون میومد. با ابر سیاه و رعد و برق و مخلفات.
راستی، این گوگل چه خنگ شده. مگه نباید به من بگه حاج خانوم جون آبجی پیدا نشد؟ :)))))
پ.ن: یه چیزیم نمیشه امروز بهنظرت؟ افتادم رو دور سوتی باز. شرمنده.
نیما: این گوگل هنوزم خنگه. نمیتونه جنسیت رو تشخیص بده طفلکی.
سلام آقای اکبرپور خوشحالم که خانه اینترنتیتان را میبینم… خواندم دلنوشتهتان را… گوش بودم نه زبان… جویبار لحظههاتان جاری یاعلی
نیما جان، همیشه اینطوری بنویس که خیلی خوب مینویسی. آدم میره توی فضای دیگه.