دیروز با پراید بابا و مامانم رفته بودیم برای من شلوار بخریم و تیشرت چون که هوا گرم شده و لباسهای پارسالیام برای من خیلی کوچک شده است چون که من خیلی بزرگتر شدم.
بابایم میگوید که لباس پیراهن باید خیلی شیک و دکمهدار و اتودار باشد و شلوارش پارچهای باشد تا همه روی آدم حساب کنند. اما من فکر میکنم که بچهها اگر ببینند که من مثل بابایم لباس میپوشم خیلی مسخرهام کنند چون که من دوست دارم تیپرت بپوشم که رویش اینگیلیسی نوشته باشد و شلوار جین که یک کمی هم پاره باشد چون که مسعود میپوشد و مسعود که از پسر بزرگهای کوچه ما هست و دوست من هست هم خیلی شیک است و فقط بیچاره لاغر است خیلی چون که شلوارهایش گشاد است و تا خیلی پایین کمرش شل میافتد و کمربندش هم قرمز است که فکر میکنم مال لباس سربازیاش هست چون که چرمی نیست و مثل یک چیزی در لباس سربازی است که به آن فانوسخه میگویند.
ما همیشه میرویم به مغازه پسرداییام که در پاساژ فردوسی است و لباسهای خوبی دارد اما بابایم ازش خوشش نمیآید و میگوید که خیلی بچه سوسولی است و با ما نمیآید خرید. در مغازه اون همه جور لباسی است اما اندازه من ندارد اما چون که خیلی آشنا دارد در پاساژها، ما میرویم تا که پارتیبازی کند و لباسها تقفیف داشته باشد. من و بهنام که پسردایی من است رفتیم به مغازه دوستش و مامانم رفت تا مغازهها را که لباس زنها را دارند نگاه کند. من نمیدانم که چرا خانومها همیشه به مغازه ها نگاه میکنند حتی اگر خرید نداشته باشند. البته به نظرم به خاطر این باشد که توی شیشه مغازهها خودشان را تماشا کنند تا همه چیز سر جای خودش باشد چون که مامانم هم مثل مامان کاوه که پسر همسایهمان هست و بابایش یک دیویست و شیش دارد توی آینه ماشینشان هی خودشان را نگاه میکنند.
بهنام خیلی پسر خوبی است و با همه سلام میکند و با بعضیهای دیگر هم خیلی به هم فوشهای بد میدهند و ناراحت نمیشوند چون که با هم میخندند و از فوشها خوششان میآید که من تعجبم. بهنام برای من چند تا لباس خیلی خُشگل انتخاب کرد و من پوشیدمشان که خیلی دوستشان دارم و به آقای مغازهدار که دوستش است گفت که پولش را با هم حساب میکنند و برگشتیم به مغازه خودش و با مامانم پولش را حساب کرد.
سر چهارراه که پشت چراغ قرمز با ماشین بودیم که به ما یاد دادهاند که نباید آدم رد شود، توی ماشین نشستیم اما باز هم آدم ها رد میشدند که قانون را رعایت نمیکنند و این کار خیلی بدی است چون که چراغ قرمز یعنی ایست. یک عالمه آدم که فکر میکنم از من کوچکتر هستند در چهارراه پول در میآورند و شیشههای ماشین را با دسمال پاک میکنند که تمیز باشد و پول میگیرند و بعضیها فال میفروشند که حافظ است و بعضیها هم فال میفروشند که گردو است و خُشمزه است. من دوست دارم تابستان که درس ندارم بروم و پول در بیاورم چون که بابایم میگوید که از بچگی کار میکرد توی کارخانه در تابستان که درس نداشت و واسه همین هم بابای من پولدار است و ماشین دارد و خانه دارد که تویش زندگی میکنیم. اما نمیدانم که کجا میشود گردو چید که سبز باشد یا گل که رز باشد.
دیشب که شب شد و شام حاضری خوردیم چون که با مامانم رفتیم خرید که وقت نکرد شام درست کند، بابایم شکار بود که چرا شام حاضری اما غرغر میکرد و چیزی نمیگفت تا که لباسهای من را دید که صورتش سرخ شد و عصبانی که چرا این همه هزار تومنی دادهایم و لباس پاره خریدهایم که پولهایش را حرام کردیم. بعدش من که هر چه گفتم این لباسها پاره نیستند و مود هستند و اینها گفت ما احمقیم و کلی هم حرفهای دیگر به مامانم زد که زشت بود و مامانم هم که همیشه میگوید که مردها حق زنها را در طول تاریخ ضایه کردهند و کلی دوستهای فیمیلیست دارد هم جواب بابایم را تا آخر داد. به نظر من هم ضایه کردن خیلی کار ضایهی است و در طول تاریخ هم که حتماً بدتر است چون که تاریخ درس سختی است و یک عالمه آدم الکی همدیگر را در طولش میکشند و ما مجبور هستیم اسمهایشان را حفظ کنیم و به معلم جواب بدهیم. من فکر میکنم که دوستهای مامانم که فیمیلیست هستند خیلی خشن هستند چون که حتی آقای فردوسیپور میگوید که فوتبالیستها هم خشن هستند.
دم شما گرم ای نیما خان با این داستان جذاب!
هیچ از کوک فهیم ژوله جون کم نداشت جز عقشولانهش!
بسی لذت بردیم.