هشدار (به شیوه آرش کمانگیر): این پست ممکن است برای اهل دود آزاردهنده باشد!
ساعت ۱۰ شب بود که یک نیمای دیگر روی مسنجر ازم پرسید که پایه کشیدن قلیان در فرحزاد هستم یا نه. من هم که اصولاً پایه هر جور حرکت انقلابی هستم، بلافاصله موافقت خودم را اعلام کردم. آنوقت نیما یک ربع بعدش گفت که لباس بپوشم و آماده باشم. ما هم که خیلی هیجانزده و داغ بودیم، به معنای واقعی کلمه (خداییش این به معنای واقعی کلمه یکی از آن ترکیبهای بدترکیب اما تلویزیونی و باکلاس است که ما همینطوری به کارش میبریم)، شال و کلاه کردم و رفتم دم در که جنگی سوار شوم. بماند که در همین فاصله یک دانه از این کیتکتهای جدید و کلفت را که نمیدانم اسمش چیست زدم توی رگ و با دو سه نفر هم تلفنی گپ زدم که وقت بگذرد، تا ساعت شد ۱۱ و نیما نزول اجلال فرمودند و ما هم سوار پراید ۷۸ خوشتیپشان شدیم.
دردسرتان ندهم. رفتیم فرحزاد و با کمی گشت و گذار یک دانه مغازه باز پیدا کردیم که نیم ساعت بیشتر باز نبود. ما هم چای خوردیم و با قلیان تازه از اوین آزادشده روبوسی کردیم و راه افتادیم. اما تازه داستان شروع شده بود.
دقیقاً کنار بیمارستان آتیه شهرک غرب، ماشین تلق و تلوقی کرد و دیدیدم که یک چیزی بین چاقو و آچار شلاقی تا دسته رفته است توی هیکل چرخ عقب و پنچریم. پیاده شدیم و یدک را جایگزینش کردیم. تجربه دوساله از چهار سال طرح کاد را که در میکانیکی با ماشینهای اداره کل چای شمال سر و کله میزدیم به کارمان آمد و کلی اطلاعات از قبیل یکی در میان بستن پیچ را رو کردیم. خلاصه با دستهای گلی و یخزده سوار شدیم که توی همت، دقیقاً کنار ساختمانهای ونکپارک ماشین پت و پتی کرد و ایستاد.
بنزین تمام کرده بودیم. چراغ خطر سهگوش و دبه را به نشانه تمام شدن بنزین علم کردیم تا آنکه یک بابای مهربان با لباس سپاهی و ماشین شخصی ترمز زد و شیلنگ به دست شروع کردیم به میک زدن و بنزینکشی از باک و نوش جان کردن چند قلپ بنزین که افاقه نکرد. نشستم توی ماشین تا نیما با آن آقا برود پمپبنزین و چند لیتر بنزین بیاورد. خلاصه بعد از بنزین ریختن توی حلقوم پراید و به جا آوردن مراسم تشکر و سپاسگزاری و بایبای، استارت زدیم و اینبار به سلامتی باتری خالی کردیم.
چند صد متری را تا زیر پل کردستان ماشین را هل دادیم و وقتی ریههایمان به سوت کشیدن افتاد و مواهیچ (ماهیچههای) کولمان حسابی حال آمد، زنگ زدیم امداد خودرو که بلافاصله یعنی نیم ساعت بعد آمد و باتری به باتری کردیم (التفات دارید که این عمل اصلاً بیناموسی و شنیع نیست). اگر فکر کردید که ماجرا تمام شد، کور خواندید. برای آنکه آن یکی چرخ عقب توی بزرگراه حقانی پنچر شد و البته چون نه یدک داشتیم و نه حس ایستادن، با همان وضع تا خانه من رسیدیم. نیما ماشین را همانجا پارک کرد و با آژانس رفت خانهاش تا دیگر هوس قلیان نکند. ما هم الان داریم از پنجره به ماشین نیما نگاه میکنیم و با خودمان میگوییم: آسوده کسی که خر ندارد، از کاه و جوش خبر ندارد و به شیوه هودری یا حدری از عقاید سابق و علاقهمان به قلیان استغفار میکنیم خفن.
پس این همه میگن قلیون بده و ضرر داره واسه این چیزاست. از حکمتش خبر نداشتم.
حالا اگه بهوایم تو خونه بکشیم مصایبش چی هست؟
برای این قوه شانس!!!! خودتون یه اسفند دود کنید، خیلی فایده داره!!
مگه آزادش کردن از اوین؟!
من هفته پیش رفتم واسه ملاقاتی٬
عوضش به زور شیلشلیک و صدا کردن زیر ۸!!!
یعنی بخاطر ترکیب جنسی بود یا دهه عزاداری؟!
چاکریم نیما جان. 🙂
اصلن لازم نبود به یک نیمای دیگر لینک بدی :ی تو کل مسنجرهای دنیا فقط یه نفر با همچین سؤالی وجود داره :ی
شنیدم رییسجمهور محبوب قلیان را آزاد نمودند.
بسی خوشحال شدم :دی
جالب بود
اگر تریاکی چیزی میکشیدین چی میشد.
نیما جان البته قلیون چیز خوبیه اما ما باید ظرفیتش رو داشته باشیم.
از ظنز متنت خوشمان امد. یادمان باشد این دفعه که امدیم ۴۰ چراغ فقط یه حلب روغن اختصاصی واسه شما بیاریم.
حالی کردیدها
در این دنیای بدون هیجان و یکنواخت این هم صفایی دارد، خوش به حالت
ای ول به این نثر قوی. فکر کنم از اثرات قلیان است. همه توپ.
همینه دیگه. الف.نون نورانی یه چیزی میگه گوش نمیکنین همین میشه!
سلام
خیلی باحال بود
چه جالب
ولی خداییش ضرر قلیان از سیگار بیشتره
اینو از دکترهای ریه بپرسید
نیما خوبی؟!! این دوست شما اون نیما رو میگم یه جورایی از طرف غرب پول گرفته بود تا با دستکاری سیستم ماشینش تو رو از قلیون چه عرض کنم زندگی بندازه!! احیاناً دانشجوی بیکارت یا رد صلاحیت شده عدم التزام به اسلام نبوده که اغفالت کرده؟
به معنای واقعی کلمه اگه باز هم از دعوت کنند ساعت ده شب قلیون بکشی میری؟
نیما: آره حتماً.
خیلی باحالی داش مشتی به مولا. همچین کاملا و به صورتی زیر پوستی در جریان قرار گرفتیم به طوری که قلیان نکشیده استغفار کردیم که دیگه ازین غلطا نکنیم
سلام
ای ول آموزنده و جالب بود ممنون
اگر در تبریز آن هم در برف شدید که راهها بسته بود و با یک دستگاه سواری پراید که لاستیکهایش از قلب مومن هم صافتر بود، به عشق قلیان از ساعت ۹ میزدید بیرون و درست در وسط یک سرازیری و سربالایی پر از برف گیر میکردید به گونهای که دنده عقب هم میزدید سر میخوردید و جلو هم میرفتید باز سر میخوردید. بعد نامید میشدید و تا ساعت ۲ شب چشمانتان در انتظار یاری به دوردستها بود. چه میکردید؟
من که ساعت ۲:۳۰ رسیدم خونه و تا ساعت ۳ یه قلیونی چاق کردیم تا وفاداریمون ثابت بشه.
آقا متنت عالی بود.