دلگیر از چه کسی میتوانم باشم؟ از خودم لابد. همین است دیگر. همه چیز را نمیتوان با هم داشت. برای رسیدن به یک چیز باید از چیزهای دیگری گذشت. این همه حرفهایی بود که دیشب قبل از خواب با خودم میگفتم. میدانی چیست؟ برخلاف تصورت هومسیک نشدهام. اما دلم برای یک چیزهای ریزی تنگ شده. پیشبینیاش هم میکردم. از قرار معلوم باید به خودم القا کنم که همه چیز تمام شده و باید کارهای جدیدی را شروع کرد و آدمهای جدیدی را پذیرفت.
دیشب بعد از مدتها حرف زدم با او. چیزهایی لازم بود که باید گفته میشد که شد. در عوض تا صبح خوابهای ناجور دیدم و به خودم پیچیدم. از آن حس و حالهایی که دلت به هم میپیچد و روی دلت شور میزند. از آنهایی که وقتی سر صبح بیدار شدهای انگار از رینگ بوکس آمدهای بیرون درب و داغانی.
این حس زیاد هم برایم غریبه نیست. چندین بار تجربهاش کردهام. میگذارمش به حساب تجربهای دیگر.
بعضی از آیدیها را نمیشود پاک کرد. اکانتهای توییتر را هم. و آزاردهنده چیزی است که تمام شده باشد و باز جلوی چشمانت رژه برود. آنوقت میشود یک داستان ناتمام. فیلمی که تهش را نبستهاند. یک منفی بینهایت.
چه تلخ بود این نوشتهات …