میزنی توی صورتت… یک صدای قیژقیژ باز شدن در از گلویت درمیآوری که صافش کنی. گفتهاند که این طوری میشود صدا را یک کمی مخملیش کرد. میروی با کله توی دوربین. لبخند میزنی و به دوربین سلام میکنی و خوشآمد به آنهایی که آنطرف لابد منتظرت هستند تا ببینند این بار قرار است کدام کارت را بیندازی روی میز… کیو تو کمرا…
چند دقیقه بعد… انگار نه انگار اتفاقی افتاده. دوباره لبخند میزنی به دوربین. انگار که تمام لحظهها را تجربه کردهای…
دن و اندرو سیمونس عاقبت تونستن خودشون رو به جای هم جا بزنن…
کمی مکث میکنی و میگویی… نامردا! او چه میداند نامرد یعنی چه؟ نامرد را یک جوری گفتهای. به خودت شاید. شاید هم به او که یک روزی آنطرف نشسته و میبیندش…
با خودت میگویی نامرد تویی که نامرد میبینی. خیلی وقته بچه نشده بودی بچه جان. آن وقت یک لبخندی میزنی و ادامه میدهی… بگذریم…
مشکل از پشت صحنه است اگر مشکلی هست. به قول معروف از فرستنده یعنی خودت. هر وقت سؤال توی کله آدم باشد و جوابش را نداند همین میشود. این سؤال توی کله خودت هست نه آن یکی که آنطرف نشسته. خودت باید جوابش را پیدا کنی اگر نه میدانی که او مثل همیشه رفتار کرده. تویی که باید مدیریت کنی خودت را.
سپاس از این که با ما همراه بودید… تا برنامه بعد بدرود.
باید به خودت یاد بدهی که نباید بخواهی او آنطرف منتظر بماند. تا برنامه بعدش شق اضافه جملهات است. باید یاد بگیری که از مخت پاکش کنی. دیگر دوره نامههای عاشقانه تمام شده. دیگر باید بعضی چیزها را که توی کتابها نوشتهاند برای همیشه سوزاند یا فوقش فرستاد توی موزه. میدانی… نباید منتظر بمانی وقتی با این قانون مواجهی که منتظرت نمیمانند هرچند اگر منتظر دیگری بمانند.
صدات مخملی شد با این روش واقعا؟ :دی اگه نشد محکمتر بزن