داوود تازه پنج ماه بود که آمده بود لندن برای آن که سینما بخواند. دو ماه بود که با دوست دختر لهستانیاش آلِنکا توی یک استودیو فلت در کیلبرن زندگی میکرد. آلِنکا را یک شب توی ایستگاه متروی آکسفورد سیرکِس پیدا کرده بود. در حالی که یک حلقه از توی لبهای پایینیاش رد شده بود و پابرهنه ایستاده بود و کفشهای پاشنهبلندش را با دو تا انگشت اشاره و وسطیاش روی شانه راستش انداخته بود. مست بود و علاف. بیهوا رفت جلو و دستش را گرفت. دخترک هم هیچ مقاومتی نکرد. با هم رفتند خانه. داوود کاری به کارش نداشت. دخترک خیلی شبیه کسی بود که توی ذهنش از عروسک پشت پرده هدایت ساخته بود.
فردایش فهمید اسمش آلِنکا است و اهل رادوم، گویا یک جایی نزدیک ورشو.
حالا مانده بود با این دختر و زیباییاش و گذشتهای که حتی نمیدانست چقدرش واقعی است و چقدرش داستانی. یک ماه بعد برای آن که داستانش خیلی شبیه به فیلم پریتی وومن نشود، رگ دستش را توی حمام برید.
کاش اینجا هم مثل بلاگفا شکلک داشت که شکلک گریه رو برای این مطلب میفرستادم.
روحش شاد
هممممم همممم هنننننننننن هن هن هن ه نه گاز میدیم… بازیم گرفتهها…
وا اااااااااا !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
عالی نوشتین
نیما جان، اف ورد آسام 😉
با سلام بر نیما اکبرپور عزیز.
کلیک رو دیدم و از اینکه از فیس بوک گفتی واقعا ممنون.در ضمن خیلی خوش تیپ شدی.
یه خبر بد و عجیب:فیس بوک ساعاتی پیش در ایران فیلتر شد.خوش بحالت که رفتی.پیشنهاد مبکنم دیگه برنگردی تا مثل ما اعصابت رو برای چیزهایی کوچیک خراب نکنی…
آقا نیمای گل من آدرس سایتهای معرفی شده در وبنورد این هفته رو میخواهم. با کلی دردسر سایت بی بی سی رو آوردم. توی سایت فقط سایتهای معرفی شده برنامهی اول و دومتون وجود داره!!! چرا سایت برنامه این قدر قدیمیه!!!
لطفا یه کمکی بهم بکن.
باید ترسید از این آشناییهای بیزمینه. باید میترسیدم از این آشناییهای بیزمینه….