توی تاریکی روی مبل نشسته بودم و داشتم سیگار میکشیدم. سیگار را خوب نپیچیده بودم، پس عجیب نبود که از کنار فیلترش، دود فوران میکرد. پردهها کنار بودند و آسمان از شدت سنگینی ابرها، قرمز بود. تصویرم روی صفحه خاموش تلویزیون افتاده بود و هر بار که به سیگار پک میزدم، بازتاب نور نارنجی روی صفحهاش همزادم را نشان میداد که عمیقتر از من پک میزند. یک آن به نظرم رسید که نوک بینیاش از صفحه بیرون زد. انگار که شیشه تلویزیون شکم زنی آبستن باشد و نوزاد بالغی از داخل لگد بزند و بخواهد به دنیا بیاید. انگار جنینی با کف دستانش و از درون بخواهد این شیشه منعطف را پاره کند. از توی بلندگوها صدایی پخش میشد که ناله چندباره هماغوشی را تداعی میکرد. آن وسطها انگار که یکی بخواهد به من چیزی بگوید، پرسید:
– پسر جان آتیش داری؟ ده ساله دنبال یک شعله کوفتی میگردم که سیگارم رو باهاش روشن کنم.
فارسی را با لهجه عجیبی حرف میزد. نمیتوانستم بفهمم که شمالی حرف میزند یا جنوبی یا مخلوطی از هر دو. اما انگار هر کلمهاش لهجه خاص یک منطقه را داشت. راستش کمی جا خوردم. آخرین صدایی که توی آن اتاق شنیده بودم، صدای جیرجیر چوبهای کف اتاق بود. با این که تازه بازسازی شده بودند، اما هر نقطهاش صدای متفاوتی با نقطه دیگر داشت. درست مثل لهجه این بابا که هنوز در تلاش بود تا از توی تلویزیون بیاید بیرون. احتمالاً اشتباهی شنیده بودم. شاید دستم روی یکی از دکمههای کنترل از راه دور مانده بود. احتمالاً نور تلویزیون قطع شده بود و چون هنوز داشت برنامهای پخش میشد، فقط صدایش را میشنیدم.
اما این فرضیه دو تا مشکل داشت. بلکه هم سه تا. یکی آن که من روزها بود تلویزیون را روشن نکرده بودم. دوم آن که هیچ شبکه فارسی سراغ نداشتم که در لندن و با آنتن سرخودی که از دو تا سیم سیخکی و یک سیم حلقوی تشکیل شده بود، چیزی به فارسی پخش کند. و از همه مهمتر، چراغ قرمز جلوی تلویزیون نشان میداد که این وسیله لعنتی کلاً خاموش است.
میخکوب شده بودم روی مبل و از حرص و شاید هم از ترس پکهای عمیق به سیگارم میزدم که در این مدت، چیزی از طولش کم نشده بود. واقعیت این بود که دود میکرد اما کوتاه نمیشد. هیچ خاکستری از خودش به جا نمیگذاشت. من هم برای آن که زمان را بکُشم، با فاصله، اما عمیق، آن را میمکیدم.
– آقا جان چرا نمیای این مزخرف رو پاره کنی تا من بیایم بیرون و با هم یک سیگار دود کنیم؟
تا تصمیم را بگیرم و بروم به سمت تلویزیون، خودش آن غشای کشسان را پاره کرده بود. به محض آن که دستم را دراز کردم، دستش را دور مچم قفل کرد و خودش را با زحمت کشید بیرون. صدایش جوانتر از خودش بود. البته توی تاریکی و نور یکطرفهای نامعلومی که از بیرون به داخل اتاق میتابید، نمیشد چیز زیادی را تشخیص داد. اما از لمس پوست دستش میشد فهمید که شصت هفتاد سال را شیرین دارد.
آمد و نشست روی مبل دونفره و در حالی که دستش را به سمت فندک روی میز قهوهخوری میبرد، یک نگاه چپکی به من کرد. یعنی که با اجازه…
توی همین فاصله نور روی صورتش افتاد و من توانستم نگاه سریعی بیندازم. همان شصت و خردهای را داشت. صورتش مثل صورت پدربزرگم بود. البته آن موقعی که من دوازده سیزده ساله بودم نه آن وقت که مُرد. ولی پوست صورتش خیلی تیرهتر از پوست پدربزرگم بود. یک جور ترکهای عمیق و عجیبی هم داشت مثل زمین خشک. به هر حال با این قیافه مطمئن بودم که پدربزرگم نیست. تهقیافهاش حتی به سرخپوستها میخورد. میتوانست آفریقایی هم باشد حتی. مخصوصاً که به محض خروجش حس کردم یک موسیقی آفریقایی نالهمانند هم از توی تلویزیون جرخورده پخش میشود. البته صدایش آنقدر کم بود که میشد گفت از خانه همسایهها به گوش میرسد. جایی مثل آن واحد پایینی که همیشه خدا بوهای عجیب و غریب از درز درش به بیرون میزد. نه آنکه بوی عود باشد اما هر چه بود از سوزاندن یک چیز گیاهی بلند میشد.
پیرمرد دستش را که برای بار چندم بالا برد تا پک بزند، دیدم که سیگارش را از سمت فیلتر توی یک چوبسیگار کرده که مثل پیپ است. در حد و اندازه همین چیزهایی که اینجا برای کشیدن علف از آن استفاده میکنند. اما این بابا فیلترش را کرده بود توی آتشدانش و پک میزد. هر چه بود این وسیله را قبلاً جایی دیده بودم. لنگهاش را وقتی اول راهنمایی بودم از اصفهان خریده بودم و به پدربزرگم هدیه داده بودم. رویش هم کلی نقش و نگار ناصرالدینشاهی داشت. اما توی این یکی از سیبیلهای آخته شاهبابا خبری نبود. سبیلش را انگار دود داده بودند. به جایش رویش نقاشی یکی را با سیبیل مربعی صادق هدایتی کشیده بودند.
پیرمرد را نگاه میکردم و به سیگارم پک میزدم. هنوز تمام نشده بود. شاید یک سانتش کم شده بود. نگاهی به من کرد و گفت:
– پسرک طفلکی احمق من. هر بار که از توی تلویزیون نگات میکنم، میگم این بابا کجاش به من رفته جز یه کمی حس طنز که اون هم توی این دوره زمونه خریدار نداره. حالا هم اشکالی نداره. اون طرف این تلویزیون مثل این طرفش به نظر نمیاد. بذار این طوری حالیت کنم. در واقع تو حالت زیاد خوش نیست. این طرفی که تو هستی، همهاش پره از بازیگری. اون طرفی که منم، زندگی واقعیه. یه عمر فکر کردی که اون وریها دارن بازی میکنن و تویی که این طرفشی داری نگاهشون میکنی. میگم که حالت خوب نیست پسر جان. این طرفی که تویی فیلمه. اومدم ببرمت اون طرف راحتت کنم.
روی مبل جابهجا شدم و دوباره به آن ماسماسک توی دستش خیره شدم. سیگارش را از آتشدان کشید بیرون و توی زیرسیگاری خاموشش کرد و چوبسیگار را به دستم داد. فیلتر سیگارم را تویش فرو کردم و پک زدم. صادق هدایت یک نگاه عاقل اندر سفیه حوالهام میداد انگاری که دارد میگوید اینی را که توی دهانت میگذاری، همان توپ مرواری است که ملت از آن حاجتشان را میگرفتند. فقط از میدان توپخانه آمده به کملفورد واک، شماره نوزده.
درود بر شما
اگر ممکن است یک دعوتنامه بالاترین برای من بفرستید خیلی بهش احتیاج دارم
خیلی تشکر
عجب چیزی بود!!
یه توضیحی، چیزی…
زیبا بود.
به من سر بزن.
اووووووف…
خودت نوشتی نیما…؟! مثل این که علاوه بر آیتی دستی هم در هنر داری…
شما در رابطه با سایت viwio چیست؟
نیما: اینجا قبلاً نوشتم:
https://osyan.net/1386/05/post_1012.php
وبلاگ زیبایی دارید. خدا به شما توفیق دهاد.
دلنشین بود. خوشمان آمد!
یک آن میخکوب شدم آخه انتظار نداشتم اینجا چنین مطلبی بخونم…
زیبا بود
خوشحالم که زود برگشتی و زیاد منتظرمان نذاشتی. نمیدونم چرا با اینکه نوشتهات خیلی جوندار و قوی است ولی منو یه جورایی دچار ملالی توام با ترس کرد. خوندن داستانهای صادق هدایت هم همین حالت رو به من منتقل میکنه. شاید اشکال از گیرنده است ولی لطفاً این جوری دیگه ننویس.
صورتش مثل صورت پدربزرگم بود. البته آن موقعی که من دوازده سیزده ساله بودم نه آن وقت که مُرد.
من عاشق این ریزهنویسیهاتم… خیلی خوب