آن شب روی تختم دراز کشیده بودم و داشتم یه یک چیز معمولی فکر میکردم. این وسطها گاهی با خودم بلند بلند فکرهایم را تکرار میکردم که احساس کردم صدایم توی حجمی بزرگتر از فضای اتاق انعکاس پیدا میکند. این جور اوهام گاهی به سراغم میآید. قاعدتاً باید بعد از چند دقیقه هم از بین برود و تمام. اما این بار چندان مطمئن نبودم.
دیوار روبرویی اتاقم دو تا در دارد. یکیاش دولنگه است و جای خوبی است برای این که یک کمد بزرگ برایش بخری و همه خرت وپرتهایت را بچپانی آن تو و آن یکی در را نمیدانستم به کجا راه دارد. یک در که طوری توی دیوار کیپ شده که شکاف دورش را به زور میشود دید. دستگیره ندارد و فقط به سمت اتاق باز میشود. وگرنه میشد با هل دادن بازش کرد. اتاق را که رنگ میزدند، یک دور هم قلمو را روی در کشیده بودند که در نتیجه تمام درزش پر شده بود. روز اول که خانه را دیدم، از اگنس، دختر لهستانیای که قرار بود خانه را نشانم دهد درباره این در پرسیدم. جواب داد که نمیداند و احتمالاً به جایی مثل پلههای اضطراری راه دارد. در نهایت حواسم به اوضاع مبلمان خانه پرت شد و این در را فراموش کردم.
حالا مطمئن بودم که تا صبح خوابم نخواهد برد مگر این که این موضوع را یک بار برای همیشه حل کنم. رفتم توی آشپزخانه و یکی از چاقوهای میوهخوری کت و کلفت را برداشتم و فرو کردم بین درز در و چارچوبش. سعی کردم این کار را با ظرافت باز کردن یک قوطی کنسرو انجام دهم که در تقّی کرد و از چارچوب جدا شد.
دو بار در زندگیام به طور جدی ترسیدهام. یک بارش را وقتی بود که داشتم توی دریا غرق میشدم و دومین بار وقتی که به خاطر یک سوءتفاهم داشتم بهترین دوستم را از دست میدادم. این در را که باز میکردم، منتظر سومین ترس زندگیم بودم. تا آن موقع جایی به آن تاریکی ندیده بودم. آنقدر تاریک که واژه دیدن برایش بیمعنا بود. برعکس آنکه جریان هوا به داخل مکیده میشد، نور آباژور از چارچوب جلوتر نمیرفت. خواستم برگردم تا چراغ قوه را از توی جعبهابزار بیاورم که صدای سرفهای از فضای تاریک بیرون زد. بعد هم صدای کشیدن کبریت روی جعبهاش و روشن شدن تدریجی یک فانوس.
– بیا تو پسر جان. بیا.
پیرترین مردی که من به عمرم دیده بودم آنجا نشسته بود. با تردید اولین قدم را داخل اتاقی گذاشتم که بیشتر از چهار متر مربع به نظر نمیرسید.
– بشین.
و با دستش حصیری را نشان داد که کنار یکی از دیوارها چهارلا شده بود. نشستم و نگاهی به در و دیوار انداختم. هوای اتاق نه سرد بود و نه گرم. روی یکی از دیوارها جلد یکی از شمارههای مجلهای چسبانده شده بود که رویش نوشته بودند «برادر نگاهت را… برادر نگاهت را… برادر ای بابا، نگاهت را!».
ناخودآگاه سرم را پایین انداختم و با بافتهای حصیر بازی چشمیای را شروع کردم. اسمش نظربازی بود. مکاشفه یک طرح از میان خطوط درهم هر چیز. اولینبار این بازی را از درویشی یاد گرفتم که سر و کلهاش گاهی دور و بر آرامگاه شیخ زاهد پیدا میشد. یک بار که روی تختهسنگی بین باغهای چای نشسته بودم تا خستگی در کنم و بتوانم مسیرم را ادامه دهم، ناگهانی پیدایش شد. داشتم دفترچه جیبیام را خطخطی میکردم. عصبی بودم. این کار آرامم میکرد. مداد را بدون فشار روی کاغذ میکشیدم. هر آن که تصمیم میگرفتم، مسیر مدادم را تغییر میدادم. آمد و کنارم نشست.
– بدهش من.
آمرانه این را گفت. بعد هم مداد را گرفت و نگاهی به کلاف سردرگمی که کشیده بودم انداخت. بعضی از خطهایش را پررنگ کرد و از توی آن همه خط یک روباه را ظاهر کرد و نشانم داد.
– اهلیش کن.
ممکن بود روزی خلبان بشوم اما هیچ شباهتی به شازده کوچولو نداشتم. برای همین مثل آدمی که منتظر فرمان بعدی باشد، نگاهش کردم.
– اسمش نظربازیه.
و بعد ادامه داد:
– در نظربازی ما بیخبران حیرانند، من چنینم که نمودم دگر ایشان دانند، عاقلان نقطه پرگار وجودند ولی، عشق داند که در این دایره سرگردانند.
هر چه به مخم فشار آوردم، ربطش را نتوانستم پیدا کنم.
– برای تو روباه دراومد. باید اهلیش کنی. این سرنوشتته پسر جان. آرومت میکنه.
حالا بعد از این همه سال نشسته بودم جلوی روی شبیهترین پیرمردی که به آن درویش دیده بودم. انگار که بخواهم بعد از این همه سال جواب پس بدهم. میترسیدم. مثل وقتی که کلاس چهارم بودم و پاکنویسهایم را تمام نکرده بودم، میترسیدم. هر روباهی را که به چنگ آورده بودم، نه تنها اهلی نشده بود، بلکه از من یک موجود منزوی وحشی ساخته و رهایم کرده بود. با این حصیر هم نمیشد نظربازی مناسبی داشت. اصلاً نظربازی مختص یک مشت خط چرت و پرت و درهم بود. لذتش این بود که از یک چیز بداهه بتوانی یک طرح جالب پیدا کنی که خودت عمراً نتوانی همان را به طور مستقل بکشی. لذتش مثل وقتی بود که داری بیهوا توی یک جنگل قدم میزنی و در منتهای علافی و بیقیدی پریرویی را که پایش در شکاف یک کنده درخت گیر کرده، نجات بدهی. بعد هم او عاشقت شود و تا آخر قصه بروی. که البته برای من، جای اهلی کردن او به وحشی شدن من منتهی شده بود. اما از توی این حصیر لعنتی نمیشد هیچ کوفتی بیرون کشید. همهاش پر بود از اشکال هندسی منظم.
از وقتی که داشتم این فکرها را با خودم میکردم، پیرمرد حرفی نزده بود. چهار دست و پا تا وسط اتاق آمد و فانوس را بینمان گذاشت.
– پسر جان الان ده ساله دارم روی این پروژه نظربازی تحقیق میکنم. کل نظریه از اون بالاش غلطه. الان به نتیجه تازهای رسیدم. این نگاه دیگه جواب نمیده. نه اینکه تاریخ مصرفش تموم بشهها… اثرش از دست رفته.
بعدش یک سکه دو پنسی مسی را از زیر حصیر خودش درآورد و نشانم داد.
– شیر یا خط؟
ناخودآگاه گفتم خط. توی سؤالهای دو جوابی همیشه دومی را انتخاب میکنم. نمیدانم شاید به خاطر این که از اعداد زوج خوشم میآید. شاید به خاطر این است که احساس میکنم دومی فرصت بهتری است. شاید هم در این یک مورد به خاطر این بوده که هیچوقت احساس قرابتی با شیر نداشتم اما تا بخواهید توی زندگیم احساس میکردم خط جزئی از وجود من است. زندگیم پر از خطوط مختلف بود. برای همین فوراً گفتم خط.
سکه را به هوا انداخت، با همان دست گرفت و روی پشت آن یکی دست چسباند.
– شیر.
نتیجه برایم چندان غریب نبود. به ندرت حدسم درست از آب در میآمد. گاهی هم اگر درست بود، حتماً قرار این بود تا در گام بعد اتفاق بدتری بیفتد. قانون طلایی زندگی من قانون مورفی بود: «اگر راههای متفاوتی برای انجام کاری باشد که یکی از آنها به خرابی یا فاجعه بینجامد، حتماً یک نفر کار را به همان صورت انجام خواهد داد». و آن یک نفر کسی جز من نبود.
– پسر جان. من ده ساله دارم تلاش میکنم این سکه رو روی ضخامتش بیارم زمین تا حالا نشده. امروز دیگه به این نتیجه رسیدم که نمیشه. پیدا کردن راه حل سوم غیرممکنه.
بعد هم سکه را به سمتم پرتاب کرد. دو پنسی اسلوموشن به سمتم میآمد و من سعی کردم توی هوا بقاپمش. سکه یک جایی توی هوا ماند و افتاد روی زمین. انگار خورده باشد به یک دیوار نامرئی. فانوس خاموش و در بسته شد. من روی حصیر دراز کشیدم. تاریکی، پر از خطوط درهم و برهمی بود که تا ابد میشد تویش نظربازی کرد.
دوست عزیز؛
ساسان آقایی روزنامهنگار و وبلاگنویسی که در طول ماههای گذشته بارها از طرف ماموران امنیتی تهدید و احضار شده بود، ظهر یکشنبه یکم آذر بازداشت شد. وی از همکاران روزنامههای «اعتماد»، «اعتماد ملی»، «توسعه»، «مردمسالاری» و «فرهیختگان» بود.
ساسان آقایی ماه گذشته به دفتر پیگیری در چهارراه ولیعصر احضار شده بود و پس از حضور در آنجا مورد بازجویی قرار گرفته بود. از محل نگهداری و وضعیت وی و همچنین اتهامات این روزنامهنگار تا این لحظه خبری در دست نیست.
امضای نامه ۲۹۳ نفر ازروزنامه نگاران و فعالان سیاسی و اجتماعی به مراجع تقلید میتواند علت اصلی این دستگیری بوده باشد.
از همهٔ کسانی که قلبشان برای سرزمین ایران و مردم ایران میطپد خواهشمندیم ساسان عزیز این روزنامهنگار آزاده را تنها نگذارند.
امضای یکایک شما امید و دلگرمی ساسان است در شبهای تار و دیوارهای سرد سلول انفرادی
http://www.gopetition.co.uk/online/32458.html
sos-sasan.blogfa.com
قشنگ بود. بیشتر از اینکه یاد شازده کوچولو بیفتم یاد کیمیاگر پاولو کویلو افتادم. نمیدونم چرا. حتما یه چیز مشترکی توشون بوده دیگه :دی
سلام… زیبا بود… اولین باره وبلاگت رو میبینم… برنامه تو اغلب تماشا میکنم.
جالب بود و جذب میکرد تا آخرش. واقعی که نبود… نه؟؟ (آخه یه کم شبههبرانگیز بود!)
نیما: ممنونم. داستان بود.
از داستانت لذت بردم
ممنون
اهلیش کن.
ممکن بود روزی خلبان بشوم اما هیچ شباهتی به شازده کوچولو نداشتم. برای همین مثل آدمی که منتظر فرمان بعدی باشد، نگاهش کردم….#عالی