شب است. بیدار میشوم. چند ساعت بیشتر نخوابیدهام. خواب میدیدم که دلتنگم شده. از درز پنجره سوز میآید. تنها صدایی که در اتاق شنیده میشود، صدای جریان آب توی لولههاست و… نفسهای آرام او. دستم را به سمت موبایلم میبرم تا بدانم ساعت چند است. صفحه موبایل روشن میشود. اشتباهی موبایل او را برداشتهام. متن نیمه کاره پیامکی روی صفحه جا خوش کرده. چشمانم روی کلمات میدوند و طعم دهانم تلخ و گلویم خشک میشود. انگار که یک فویل آلومینیومی وسط سیب گلویم گیر کرده باشد. پتو از رویش کنار رفته. نفسهایش دیگر آرام نیست. عمیق و عصبی نفس میکشد و مردمکها زیر پلکهایش میجهند. کابوس میبیند. موبایل را به جای اولش باز میگردانم. پتوی پلنگی را رویمان میکشم و از پشت در آغوشش میگیرم. تکانی میخورد. در آغوشم جابهجا میشود و سرش را از پشت به گونههایم میمالد. گردنش را میبوسم. ثانیهای بعد نفسهایش دوباره آرام میشود. از درز پنجره سوز میآید. روبانی که به دسته تختم گره خورده میلرزد. میخوابد… میخوابم.
نیما جان این داستان واقعی بود؟؟!!
نیما: نه جانم. داستان بود.
پس اگه داستان بود چرا تو توییترت نوشتی:
آدم یه دوستدختر داشته باشه بعد وقتی خوابه ازش عکس بگیره.
نیما: چه ربطی داره این دو تا موضوع به هم؟ داستانهای دیگه من رو بخونی متوجه میشی.
ادبیات نیمایی که میگن همینه؟
عالی بود نیما جان
حال خوشی بهم دست داد بعد خوندنش.
فقط امیدوارم اون متنه که اشتباهی دید متن بریک آپ نبوده باشه!!!
به کام باشی
سلام نیما جان. داستان بسیار زیبایی بود. راستی تبریک میگم. انگار همین پارسال بود برنامهت رو استارت زدی :-)))
چی نوشته بود توی اساماس؟
روبان چیه؟
یعنی آیا من خنگم که نگرفتم موضوع رو؟
کی بود که صدای نفسای گرمش میاومد؟ اساماسه چی بود؟
جواب بده خو… زود باش اس ام اس ه چی بود؟