من حالم شدیداً خرابه. آخه کی بعد از یه پارتی که چهار ساعت توش رقصیده و چهار تا لیوان توش سرکشیده، بازم حالش مثل قبل مهمونی خراب باقی میمونه؟ خودم وقتی یه همچین آدمی رو ببینم میگم که مخش نه یه کم بلکه کلی تاب داره. ساعت یک ربع بعد از نیمه شبه و من مثه دیوونهها از مهمونی زدم بیرون و برگشتم تو کافینتم تا این مزخرفات رو خالی کنم این جا. احساس میکنم تو مغزم یه عالمه مگس پرواز میکنه. احساس میکنم همه دور و بریهام ریاکار و دورنگ هستن. حالم از این احساسم به هم میخوره. شاید احتیاج به جنگل دارم. شایدم کوه شایدم دریا.
وقتی اون بزرگوار گفته که
درد بیدردی علاجش آتش است.
اون با اون همه بزرگیش اینو گفته. اونوقت من کیم که بخوام درد بیدردیم رو علاج کنم؟ چه جوری؟ با آتیش؟ یعنی باید این افکار پوسیدهام رو بسوزونم؟
احتیاج به جنگل دارم.
شاید اون جا بفهمم چه مرگمه. باید زود خودم رو بهش برسونم. زود. شاید تا چند روز دیگه.
بدون دیدگاه! نخستین کسی باشید که دیدگاهی مینویسد.