کوچیکتر که بودم یه سری کتاب جایزه گرفته بودم که اسمشون بود به من بگو چرا؟ تقریباً جواب هر سؤالی رو که میخواستم، توش پیدا میکردم.
سالهاست که دنبال کتاب به من بگو چرایی میگردم که به سؤالات الانم جواب بده. اما هر چی بیشتر میگردم، کمتر پیدا میکنم.
اتفاقا کتابهای زیادی هستن که ادعا میکنن جواب سؤالهای بزرگسالی رو میدونن. این ماییم که دیگه به جوابها اعتماد نداریم.
نیما: میدونی چیه؟ این کتابهایی که تو میگی انگار یه جورایی میخوان گولت بزنن واسه همین اعتماد کردن سخت میشه. همون که تو گفتی درسته. اونا ادعا میکنن. روی ادعا هم نمیشه چیزی بنا کرد. ادعا یعنی تئوری. یعنی چیزی که هنوز ثابت نشده. یه مثال کافیه تا نقضش کنه.
منظور من هم همین بود. از یه سن خاصی همهی اون تکیهگاهها از بین میره. دیگه نه مادر و پدر آدم اون اعتبار سابق رو دارن٬ نه معلمهای مدرسه٬ نه مجری برنامه کودک٬ نه پائولو کوئیلو٬ نه یوستین گوردر٬ نه امانوئل کانت٬ نه محمد و نه کتاب محمد. میمونه یه مشت سلول خاکستری و یه دنیای گنده که با هابلترین تلسکوپ دنیا هم نمیشه همهش رو رصد کرد. هر چی میری بالاتر٬ باز هم سیاهی میبینی. البته من فکر نمیکنم همهی این منابع از اعتبار ساقط شده٬ سعی در گول زدن ما داشته باشن. گاهی اوقات آدمها فقط سعی میکنن عقیدهی خودشون رو مطرح کنن.
نمی دونم Richard Linklater رو میشناسی و داستانش رو میدونی یا نه. این بابا یکی از کارگردانهای نسبتاً جوون هالیووده که توی بچگی اتفاق عجیبی براش افتاده. گویا یه روز که ده سالش بوده و توی پیاده رو ایستاده بوده٬ یکهو احساس میکنه پاهاش دارن از زمین جدا میشن. بعد کم کم انقدر بالا میره که وحشت برش میداره و دستگیرهی ماشینی رو که کنارش بوده٬ چنگ میزنه و بعد از یه مدت٬ برمیگرده پایین! خوب٬ خیلی طبیعیه که آدم فکر کنه این ماجرا همهش خواب و خیال بوده. ولی لینکلیتر از همون بچگی خیلی سعی کرده به همه ثابت کنه که این اتفاق واقعاً افتاده. و چون هیچکس حرفش رو باور نکرده٬ همیشه با این حسرت زندگی کرده که ای کاش حداقل اون دستگیرهی لعنتی رو ول کرده بوده و میدیده کجا میره.
حالا فرض کن همین بابا می شه یکی از کارگردانان نوآور هالیوود. (اگه فیلم های Tape یا Before Sunrise یا A Skanner Darkly رو دیده باشی٬ مال همین کارگردانه.) لینکلیتر توی سال ۲۰۰۱ به یاد همون اتفاقی که توی دوران کودکیش افتاد٬ یه فیلم ساخت به نام Waking Life که نمیدونم دیده باشی یا نه. (این فیلم بخاطر استفادهی قشنگی که از نرم افزار Rotoshop کرده بود٬ نامزد جوایز مختلفی هم شد.) فیلم دربارهی یه پسر جوونه که نمیتونه از خوابی که توش گیر کرده٬ بیدار شه. بنابراین مجبوره توی فضای عجیب و خیالی خوابش این طرف و اون طرف بره و به عقاید فلسفی آدمهای عجیبی که دور و برشن٬ گوش بده. اغلب سؤالهای اساسی فلسفه٬ توی این فیلم از دیدگاه افراد مختلف بررسی میشن. اما در نهایت٬ شخصیت اصلی داستان به یه جواب ساده میرسه: برای رهایی از زندون این خواب٬ باید اون دستگیرهی کذایی رو ول کنه!
من این فیلم رو توی اوج دوران بیاعتقادیم به ماورءالطبیعه دیدم. اما باید اعتراف کنم که اون پایان نسبتاً عارفانهش٬ واقعاً بهم چسبید. چون حس نمیکردم دارم به مونولوگ پائولو کوئیلو وار یه مذهبی سرسخت گوش میدم. این فیلم بیشتر حال و هوای حسرت یه لحظهی روحانی از دست رفته رو داشت. از دل برآمد و لاجرم بر دل نشست!
در مورد فیلم O, brother, where art thou هم (جدا از علاقهام به طنز برادران کوهن)٬ چنین احساسی داشتم. خلاصه منظورم اینه که بعضی چیزها بدون نیاز به توضیح٬ آدم رو جذب میکنه.
پ.ن۱: راستی٬ توی همون فیلم Waking Life یکی از آدمهایی که نظر فلسفی خودش رو میگه٬ یکی از دوستان لینکلیتره به نام کاوه زاهدی. زاهدی ایرانیالاصله و یکی از فیلمسازهای مستقل هالیووده که نظرات جالبی هم داره. نظری که توی فیلم میده٬ با عنوان “لحظهی مقدس” مطرح میشه که در جای خودش جالبه. اما من بعضی نظرات دیگهش برام قابل تأملتره.
مثلاً زاهدی هم مثل فروید اعتقاد داره که اکثر اعمال و تصمیمات ما تحت کنترل یه نیاز درونیه٬ اما این نیاز رو به جای سکس٬ نیاز به پرستش میدونه. حالا نمیخوام کتاب بینش پیشدانشگاهی رو مرور کنم که تکلیف همهمون با اون مشخصه. اما به نظر من این عقیدهی زاهدی قابل تأمله. من خودم فروید رو قبول دارم٬ اما یکی از دوستان دوران دانشگاهم که اتفاقاً روانشناسی هم میخوند٬ اعتقاد داشت که سکس با یه سری دلایل خاصی شده قویترین نیاز غریزی ما. که یکی از این دلایل٬ میتونه فرار از تنهایی و حس سرپناهجویی آدمها باشه. در واقع سکس تنها نیاز غریزی ماست که برای ارضا شدن، اصطلاحاً نیاز به یه پارتنر دیگه داره. خود فروید هم سکس رو به عنوان جایگزین توصل به ماورءالطبیعه برای انسان تنهای مدرن پیشنهاد میکرد که این خودش جای تأمل داره. نظر دن براون در مورد تقدس رابطهی جنسی رو هم که گمونم خودت بهتر بدونی.
زاهدی حتی علت مسایلی مثل گرایش به مواد مخدر و توهمزا رو هم اون حس رهایی از جهان مادیای میدونه که به آدم القا میکنه. (جالب اینجاست که خود زاهدی تا مدتها هم sex addict بوده و هم معتاد!)
پ.ن ۲: بعضی آدمها ظرفیت بالایی برای پرحرفی دارن٬ ولی تا حالا مثل خودم سراغ نداشتم! پریروز واکسن هپاتیت زدم٬ یعنی میگی میشه تب واکسیناسیون با دو روز تأخیر بروز کرده باشه؟! 😉
پ.ن ۳: راستی٬ رسیدنت بخیر.
نیما: این سؤال یکی از هزاران سؤاله. این که ما توی زندگیمون اتفاقات نادری برامون پیش میاد که بر اثر یه اشتباه جلوش رو میگیریم. بعضی وقتها آدم در ابتدای یه دشت بی آب و علف یه گوهری پیدا میکنه و به راحتی هم از دستش میده چون فکر میکنه که اون دشت پره از این جواهر و ممکنه بهترش رو به دست بیاره. از دستش میده و تا آخرش هم توی کف اون میمونه. درست مثل این جریان پرواز و دستگیره. درباره فیلمهایی که گفتی. متأسفانه من به اندازه تو نه فیلم دیدم و نه کتاب خوندم. این رو بذار به حساب نداشتن پارتنر برای دیدن فیلم. من از اون جنس آدمهام که برای دیدن فیلم پارتنر میخوام. اما اینایی که معرفی میکنی رو اگه بخوره به پستم حتما میبینم.
گویا قضیه واقعا به تب واکسیناسیون مربوط میشه! نمیدونستم موجودی به نام فیلمساز “مستقل هالیوودی” هم وجود داره! منظورم مستقلساز آمریکایی بود. با عرض شرمندگی.
درمورد کتاب که می تونی مطمئن باشی داری اشتباه میکنی٬ در مورد فیلم هم اصلاً چیزی رو از دست ندادی. توی این مملکت چیزی که همیشه در دسترسه٬ فیلمه. درعوض من آرزو داشتم نصف تو تئاتر دیده بودم.
نیما: تئاتر رو هم خیلی ندیدم. بیشتر از همه نمایشنامهخوانی میرفتم. یه موقعی که فرصت داشتم به مدت یک سال هر پنجشنبه میرفتم نمایشنامهخوانی. وقت. وقت. وقت. کمه.
منم حسی شبیه به تو داشتم. اما از وقتی در مورد تئوری تکامل چند کتاب خوندم و بهش خیلی خیلی فکر کردم یه جورایی آروم شدم. مطمئن باش که ما از یه حادثه به وجود اومدیم. اگه بتونی و از ترس خودت بالاتر بری و دنیا رو از دید علمی اون ( نه دینی و خرافی) نگاه کنی خیلی چیزا معنی پیدا میکنه. ما تو جامعهای که تا خرخره توی دروغ و یاوه غرق شده زندگی میکنیم. پس حق داریم چراهای زیادی داشته باشیم که به همه جوابهاش مشکوک بشیم.
باید همه بدانیم که هیچ دینی از آسمان به زمین نیومده و همه ادیان همین جا روی زمین ساخته شدن. اینکه خدا وجود داره یا نداره یا اینکه اصولا اگه وجود داره چی هست باید گفت که این فعلا علامت سؤاله. ادیان از این علامت سؤال حداکثر سوءاستفاده رو کردن و به دروغگویی پرداختن. چون انسانها از این حقیقت تلخ که واقعا معلوم نیست ما چرا به وجود اومدیم میترسن به دین پناه میبرن. تا وقتی که بشر با این واقعیت روبرو نشه بساط دین پهنه.
حتی اگه خدایی هم باشه به انسان قدرتش رو داده.
آسمان بار امانت نتوانست کشید قرعهی فال به نام من دیوانه زدند
ما خودمون نیمچه خداییم.