اولین باری که فرار کردم، دقیقاً شش سالم بود. هر روز با مینیبوس آقای سجادی یا شاید هم رازقی میآمدیم دبستان هدف و برمیگشتیم خانه. یک روز موقع برگشتن نتوانستم در برابر وسوسه دویدن توی کوچهها و رد شدن از خیابان مقاومت کنم. این بود که از سرویس مدرسه فرار کردم. توی خیال خود ماجراجویی بودم که رها شده و مجبور نیست هر روز سر یک ساعت مشخص سوار اتوبوس بشود. حداقل این یک بارش را. خوب یادم هست که توی کوچهها خاکی دار و دسته کابویام را راه انداخته بودم تا به یک مشت خلافکار حمله کنیم. دار و دسته کابوی من خیلی کوچک بودند. آنقدر که وقتی از بالا بهشان نگاه میکردم، فقط میتوانستم گرد و خاکی را ببینم که از دویدن اسبهایشان به جا مانده. گرد و خاکهایی که از کشیدن کفشهایم روی زمین ایجاد میشد و به هوا میرفت، نهیب حرکت لشگر کابویی من بود که نوک کفشهایم زندگی میکردند.
آن روز را کمی دیرتر به خانه رسیدم. هیچکس تا امروز که نزدیک به سی سال از آن اتفاق میگذرد، از آن خبر نداشت. هیچکس نفهمید که آن فرار، تنها فرار من نبود. سه دهه طول کشید تا این اعتراف. یک فرار ساده اینقدر اعترافش طول میکشد تا مثل یک غذای خانگی توی گمج روی چراغ آبی سهفیتیلهای مادربزرگم جا بیفتد. آنوقت اعتراف فرار به سوی تو فقط سه روز طول کشید. حالا هم توی خیال خودم همان ماجراجو هستم که رها شده و کلی کابوی منتظرش هستند تا هر دو با هم گرد و خاکشان را هوا کنیم.
خــــــــــیـــــــلی ســوســولی…!!!
کابوها، ساموراییها، شوالیههای خارجی و همینطور داشها و داشآکلهای ایرونی بامرامتر از اینی بودن که بعضی گرد و خاکراهاندازای الان هستند. بهتره برای رهبریشون و مبارزه کردن قرار فرار دیگهای نگذاری.
نیما: جناب موج سبز. شما چرا هر نوشتهای رو سیاسی میبینی؟
سلام
آقا نیما یه پیشنهاد: چرا عکستون رو عوض نمیکنید (عکسی که توی هدر وبلاگتون هستش). نمیدونم چرا با دیدن این عکس فکر میکنم خیلی آدم مذهبی هستین 🙂
نیما: از روی یک عکس گرافیکی شده که نمیشه این همه حدس زد دوست من. این طوری اگه باشه استیو وزنیاک بنیانگزار اپل هم به خاطر ریشش خیلی باید مذهبی باشه 🙂
چرا من اینجوری فکر میکنم مخصوصا خطوط مشکی روی صورتتان شبیه ریش و سبیله :))
نیما: اون فقط سیبیله 🙂
تو یه گیلهمردی هنوز…
فرار و این جور چیزها رو فراموش کن همشهری…
اون چیزهایی که نوشتی (گمج و مادربزرگ و …) به نظر میاد اصالتاً روستایی هستین… (من اصالتاً مال روستای پهمدان هستم…)
نیما: گیلهمرد که هستم. هر کسی هم اصالتاً به یه روستایی تعلق داره. اما گمج رو الان هم حتی توی شهر استفاده میکنن. حتی اینجا هم من دوستانی دارم که غذاهاشون رو توی گمج میپزن. گرچه زمانی که که من بچه بودم، این ظرف بیشتر استفاده میشد. چه در شهر و چه در روستا.
سلام نمیدونی چقدر خوشحال شدم وقتی فهمیدم که شما گیلهمردی!
مطالبت رو همیشه دنبال میکنم.
نیما خان جان
شاید بهتره بگم نیما جان خان
نمیدونم چرا فکر کردی نظراتی که برات میفرستم رنگ سیاسی داره. اگه از روی آدرس ایمیل به این اشتباه افتادی بد نیست بدونی آدرسم که حدود سه سالشه و اتفاقی شبیه مفاهیم و عناوین اخیر شده و بس. اسمم راهنمای خوبیه.
هر کسی از ظن خود شد یار من
از درون من نجست اسرار من
نیما: شرمنده. آخه کامنت قبلیت رو میشد این طوری هم برداشت کرد. به هر حال وقتی کنار ایمیلت میاد و توش پر از مبارزه و اینهاست، آدم ممکنه اشتباه کنه.
خسته نباشی
مدتی بود اینجا سر نزده بودم!
راننده سرویس آقای رزاقی بود. یه چیزهایی یادم میاد!
گمج هم که نگو… فسنجون با خودکا اگر توش جا بیفته چی میشه!!!
سلام… بابا بزرگ من هم واسه روستای پهمدان (پهلوان دان) بود.
میگم بیکاری؟ الکی یه آدرسو اشغال کردی. خو مردم دسنوشتههاتو میخان چیکار؟
نیما: ببخشید جای تو رو تنگ کردم