دیروز رفتم بیرون. مجبور بودم تو گرمترین ساعتها پامو از اینجا بذارم بیرون چون باید یکی دو جا میرفتم. اول رفتم آریاشهر تا قرارداد موبایلم رو بعد از عمری بگیرم. که آخرش باز طرف یادش رفته بود بیاردش. از اونجا هم راه افتادم که برم زعفرانیه تا کت و شلوارم رو از ایکات بگیرم. حالم داشت به هم میخورد از گرما و کلافگی و شهر و همه چیز. همه چیز تکراری شده. انگار یه عده مردم تکراری با قیافههای تکراری دارن زندگیهای تکراری میکنن. همه از رو دست هم مینویسن. همه از هم کپی میکنن. انگار کارخونه تولید انسان نمیخواد یه تنوعی به تولیداتش بده. همه شدیم پیکان. شکل هم، عین هم، کپی هم. موقع برگشت هم تو مسیر ونک به اکباتان دیگه داشت حالم به هم میخورد. زبونم چسبیده بود به سقف دهنم و آفتاب از پنجره کناری میخورد تو مخم. احساس میکردم که الان پوستم شکافته میشه و میریزم بیرون. دلم اکسیژن میخواست. کلهم رو از پنجره میانداختم و بیرون و نفس میکشدم اما فقط دود بود که نصیبم میشد. لعنت به این شهر. لعنت به این گرما. لعنت به این کلافگی.
امروز هم تعریفی نداره. هوا همونقدر گرمه. این کولر لعنتی هم داره جون میکنه که یه ذره باد خنک (؟!) تولید کنه. تازه امشب عروسی اهوراست. باید برم. یه عالمه هم کار دارم. رو کامپیوتر یکی از مشتریها باید دو تا ویندوز بریزم. هنوز نمییدونم واسه اهورا هم چی بخرم. گل برای عروسی چیز مسخرهای به نظر میرسه. اما چیزی به ذهنم نمیرسه.
موندم که این ملت چی کار میکنن با این کلافگی؟ همشون مثه من خل و چل میشن؟ یا اینکه مثلاً تا صد میشمرن حالشون خوب میشه؟
پووووووووووووووووووووووووووووف.
بدون دیدگاه! نخستین کسی باشید که دیدگاهی مینویسد.